«گریه نکن خواهرم. در خانه‌ت درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی».

به گزارش خبرآنلاین، کتاب ارزشمند «سووشون» را اکنون همه ایران و بلکه اهالی دنیا هم می شناسند. به کمک مترجمان خوش ذوق، این اثر جاودانه زنده یاد سیمین دانشور به 17زبان زنده دنیا ترجمه شده و این روزها هم در لیست پرفروش های انتشارات خوارزمی قرار دارد. نویسنده در این رمان زندگی فئودالی در زمان اشغال ایران از سوی انگلیسی‌ها را به زیبایی به نگارش درآورده‌است. کاربرد برخی واژه‌های عامیانه شیرازی در متن گیرایی داستان را صد چندان کرده‌است. یکی از ویژگی‌های سووشون ساختار ساده و بیان روان آن است. بوی عشق و دشتهای زیبای فارس، رمان سیمین دانشور را عطرآگین می‌کند.

زری زنی ایلیاتی را به یاد می‌آورد که برایش از مراسم سووشون (سوگ سیاوش) گفته بود. گویی یوسف، سیاوشی است تنها در محاصره انبوه دشمنان. آخرین فصل رمان، توصیفی قوی از تشییع جنازه یوسف و یکی از مؤثرترین وصف‌های حرکت مردم در ادبیات معاصر ایران است. تشییع جنازه به تظاهرات ضداستعماری مردم و درگیری آنان با نیروهای امنیتی مبدل می‌شود و...

با هم بخش هایی از این کتاب زیبا و دوست داشتنی را می خوانیم:
آن روز، روز عقد کنان دختر حاکم بود. نانواها با هم شور کرده بودند، و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دسته دسته به اطاق عقد کنان می آمدند و نان را تماشا می کردند. خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزدیک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت: «گوساله ها، چطور دست میرغضبشان را می بوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی...»
مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف چه گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعد از اطاق عقد کنان بیرون رفتند. زری تحسینش را فرو خورد، دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت: «ترا خدا یک امشب بگذار ته دلم از حرفهایت نلرزد.» و یوسف به روی زنش خندید. همیشه سعی می کرد به روی زنش بخندد. با لبهایی که انگار هم سجاف داشت و هم دالبر، و دندانهایی که روزی روزگاری از سفیدی برق می زد و حالا دیگر از دود قلیان سیاه شده بود. یوسف رفت و زری همان طور ایستاده بود و به نان نگاه می کرد. خم شد و سفره ی قلمکار را کنار زد. دو تا لنگه در را به هم چسبانده بودند. دور تا دور سفره سینی های اسفند با گل و بته و نقش لیلی و مجنون قرار داشت و در وسط نان برشته به رنگ گل. خط روی نان با خشخاش پر شده بود :«تقدیمی صنف نانوا به حکمران عدالت گستر.» با زعفران و سیاهدانه نقطه گذاری کرده بودند و دور تا دور نان نوشته بودند: «مبارک باد»
زری می اندیشید: «در چه تنوری آن را پخته اند؟ چانه اش را به چه بزرگی برداشته اند؟ چقدر آرد خالص مصرف کرده اند؟ و آن هم به قول یوسف در چه موقعی؟در موقعی که می شد با همین یک نان یک خانوار را یک شب سیر کرد. در موقعی که نان خریدن از دکانهای نانوایی کار رستم دستان بود. در شهر همین اخیرا چو افتاده بود که حاکم برای زهر چشم گرفتن از صنف نانوا، می خواسته است یک شاطر را در تنور نانوایی بیندازد چون هرکس نان آن ناوایی را خورده، از دل درد مثل مار سرکوفته به پیچ و تاب افتاده _مثل وبا زده ها عق زده_ می گفتند نانش از بس تلخه قاطی داشته رنگ مرکب سیاه بوده. اما باز به قول یوسف تقصیر نانوا چه بود؟ آذوقه شهر را از گندم تا پیاز قشون اجنبی خریده بود و حالا ... چطور به آنها که حرفهای یوسف را شنیده اند التماس کنم که شتر دیدی ندیدی ....»
*
وقتی به ایوان رسیدند یوسف ایستاد و به باغ نظر انداخت و گفت: «شهرت زیبا شده. حیف که باز تابستان در پیش است و من نه به تو می رسم و نه به شهرت.»
زری پرسید:«شهر من؟»
_ مگر دیشب نمی گفتی شهر من این خانه است؟
زری خندید و گفت: «ها. بله. این شهر من است و وجب به وجبش را دوست دارم. تپه پشتش، ایوان سرتاسری دور عمارت، دو جوی آب دو طرف خرند،آن دو تا درخت نارون دم باغ، نارنجستانش را که نارنجهایش را خودت با دست خودت کاشته ای، آن درخت «هفت نوبر» را که خودت هر سال یک میوه اش را پیوند زدی، عرق گیری همسایه را با تلنبار گلها و سبزیهای هر فصلش، گلها و سبزی هایی که حتی اسمشان آدم را خوشحال می کند ... بیدمشک، اترج، شاطره، تارونه، نسترن و از همه بیشتر شکوفه های بهار نارنجش و عطری که از آنجا به باغ ما می آید. گنجشک ها و سارها و کلاغها که خانه ی ما را خانه ی خودشان می دانند. اما از گنجشکها لجم می گیرد. زیر طره ی ارسی و یا سر درختها لانه می گذارند. دم به دم تخمشان میفتد روی زمین و می شکند. بس که شلخته اند.»
یوسف لبخند زد و گفت: «صدایت مثل مخمل نرم است، مثل یک لالایی ... باز هم بگو.»
زری گفت: «چه بگویم؟ از آدمهای شهرم؟ از تو؟ از بچه ها و عمه خانم و همسایه هایمان؟...»
یوسف بخنده گفت: «از حاج محمدرضای رنگرز ...»
زری گفت: «از حاج محمدرضا رنگرز با پارچه های رنگارنگی که توی خیابان سر چوبها بر آفتات می بندد و دستهایش که تا آرنج بنفش است. از غلام و حسین آقای عطار و حسن آقای علاف سر گذر ... از خدیجه ... دیگر بس است. نمی گذاری بروم به کارم برسم.»
*
... یوسف می گفت: «برای پدران ما آسانتر بود و اگر ما نجنبیم برای پسران ما سخت تر می شود. پدران ما با یک مدعی طرف بودند و متاسفانه در برابرش تسلیم شدند و حالا ما با دو مدعی طرف هستیم . فردا مدعی تازه نفس سوم هم از راه می رسد و پس فردا مدعیان دیگر ... همه شان به مهمانی بر سر این سفره ...»
ملک رستم گفت: «هیچ کاری که نتوانیم بکنیم به بچه هایمان راه را نشان داده ایم...»
ملک سهراب گفت: «اگر من یک تن باشم و تنها و دشمن با هم باشد و هزار تا به میدان پشت نمی کنم...»
ملک رستم گفت: «و تا هزاران سال خون همه، به کین ما خواهد جوشید، کاکا!» جامش را سر کشید و ادامه داد: «خون سیاووشان!»
یوسف لیوانش را رو به زری دراز کرد، اما چنان ترسی از حرفهای آنها زری را در برگرفته بود که تنگ بلور آب از دستش افتاد و شکست. می اندیشید:«خدایا این مردها چه جور آدمهایی هستند؟ خودشان می دانند فایده ندارد، اما برای آنکه ثابت کنند وجود دارند و مردی و مردانگی در وجودشان نمرده و بعدها بچه هایشان به روی گورهایشان تف نیندازند با دستهای آزاد خودگور ... زبانم لال ... خدا نکند.»
بیخ گلویش از اشکی که می خواست بیاید و او نمی گذاشت، می سوخت. بی خودی یادش افتاده بود به یک شب که یوسف در خواب آه کشیده بود و او بیدار شده بود و چراغ رومیزی را روشن کرده بود و مدتها به لاله گوش شوهرش در نور چراغ خیره شده بود. عین مخمل گلی رنگی که از جهت مخالف به خوابهایش دست کشیده باشند.
*
شبانه جنازه را از سر چاه منبع برداشتند و در صندوق عقب ماشین خان‌کاکا گذاشتند. عمه و زری و خسرو و هرمز و خان‌کاکا در ماشین نشستند. خانم فاطمه گریه می‌کرد و می‌گفت: فدای غریبیت بشوم». اما زری اشک نداشت که گریه کند. در گورستان جوان‌آباد، قبر آماده بود و در نور یک چراغ بادی که به دست غلام بود، جنازه را در گور گذاشتند. خسرو روی پدر را کنار زد و دست به چشمهایش برد و گریست. غلام و سیدمحمد با دست خود، روی یوسف خاک ریختند و عمه زار می‌زد و می‌گفت: «شهید من همین جاست،‌ کاکای من همین‌جاست، کربلا بروم چه کنم؟».
اما زری از همه چیز دلش به هم خورده بود، حتی از مرگ، مرگی که نه طواف، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت. اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت.
به خانه که آمدند چند نامه تسلی آمیز رسیده بود. از میان آنها تسلیت مک‌ماهون به دلش نشست و آن را برای خسرو و عمه ترجمه کرد.
«گریه نکن خواهرم. در خانه‌ت درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی».

 

همچنین «انتخاب» آخرین اثر زنده یاد سیمین دانشور یک مجموعه داستان اجتماعی و خواندنی است که از سوی نشر قطره روانه بازار نشر شده، و با استقبال خوب مخاطبان نیز مواجه شده است.

 

ساکنان تهران برای تهیه این کتاب و هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را (در صورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 254981

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 0 =