راننده پاترول پیش از سوراخ سوراخ شدن به هوش آمد...

«همه این‌ها در کم‌تر از پانزده ثانیه اتفاق افتاده بود. در پناهِ ترسِ کمیته‌چی‌ها، موتور هم‌چنان می‌گازاند. ابراهیم از پنجاه متر جلوتر دوباره رگبار را شروع کرد. وقتی حسابی دور شدند و در تقاطع به سمتِ راست پیچیدند، دیگر بعید می‌دانستند کسی تعقیب‌شان کند...»

به گزارش خبرآنلاین، رمان «کلت 45» نوشته حسام الدین مطهری را انتشارات آرما منتشر و روانه بازار نشر کرده است.«کلت 45» داستان خانواده‌ای در دهه 1350 را دنبال می‌کند که وارد فعالیت‌های سیاسی می‌شوند، این اتفاق روند زندگی آن‌ها را تحت تاثیر خ قرار داده، فعالیت‌های سیاسی این خانواده به سازمان مجاهدین خلق گره می‌خورد و حوادث تا سال 1360 ادامه می‌یابد.

عنوان این کتاب«کلت 45» اشاره دارد به اسلحه مورد استفاده نیرو‌های ساواک و مجاهدین خلق (منافقین) و نمادی از قدرت است که روزی در دست تمامی این افراد جای داشت.

خبرآنلاین، قسمتی از این رمان را تقدیم کاربران خود می​کند:

«- بزن‌شان.

جرأت به دست‌هایِ ابراهیم دویده بود. یوزی را از پرِ کُتِ بهاره‌اش بیرون کشید و پاترول را به رگبار بست. راننده پاترول پیش از سوراخ سوراخ شدن به هوش آمد، فرمان را منحرف کرد و ترمز و کلاج را محکم فشرد. سرِ یکی از کمیته‌چی‌ها محکم به شیشه جلو کوبیده شد. راننده توانست با فشردنِ دست رویِ فرمان خودش را نگه دارد و در واکنشی سریع داد بزند:
- بخوابید.

همه این‌ها در کم‌تر از پانزده ثانیه اتفاق افتاده بود. در پناهِ ترسِ کمیته‌چی‌ها، موتور هم‌چنان می‌گازاند. ابراهیم از پنجاه متر جلوتر دوباره رگبار را شروع کرد. وقتی حسابی دور شدند و در تقاطع به سمتِ راست پیچیدند، دیگر بعید می‌دانستند کسی تعقیب‌شان کند. صد متر جلوتر پاترول طوری جلویِ موتور پیچید که راننده با سر رویِ کاپوت آمد. ابراهیم نقشِ زمین شد و یوزی از کتش بیرون افتاد. نگاهش کرد. سه قدم از او دور افتاده بود. زمان را محاسبه کرد و آن را با سرعتِ کمیته‌چی‌هایِ در حالِ پیاده شدن از ماشین سنجید. هرگز به یوزی نمی‌رسید. حتی اگر مثلِ رود رانر سریع می‌دوید، به محضِ برداشتنِ یوزی حداقل سه یوزیِ تر و تمیز به سمتش نشانه می‌رفت. اگر فرصت می‌کرد لوله اسلحه را به طرفِ هم‌نوعانش بچرخاند، بلافاصله یا می‌مرد یا صاحبِ بلیطِ ICU می‌شد!

قرصِ سیانور را در دهانش حس کرد. اگر کار به جایِ باریک می‌کشید، به آن احتیاج داشت. به موتور نگاه کرد که نقشِ زمین بود. تنها نشانه حرکت در آن، چرخیدنِ بی‌فایده لاستیکِ عقبش بود. ابراهیم به این گزینه فکر کرد. مغزش جوابِ منفی داد: «تا بلندش کنم می‌زنند.»

وقتی سه کمیته‌چی به طرفِ راننده موتور رفتند تا ببینند هنوز زنده است یا نه، ابراهیم خودش را به مردن زد. او گزینه بهتری یافته بود و برایِ رسیدن به آن، می‌بایست جلبِ توجه نکند. دمر رویِ زمین افتاده بود. سرش به طرفِ ماشین تمایل داشت. با یک چشم می‌توانست اوضاع را بررسی کند. همه درهایِ پاترول باز بود. کمیته‌چی‌ها آن‌قدر سریع پیاده شده بودند که به این فکر نکردند. ابراهیم با گوشش صدایِ موتورِ پاترول را می‌شنید. این را به فالِ نیک گرفت. کمیته‌چی‌ها بالا سرِ راننده موتور ایستاده بودند و پشت‌شان به ابراهیم بود. یکی‌شان نشست و نبضِ راننده را گرفت:
- زنده است.
- آره... بلندش کنید... سه نفری زیر بغلش را بگیرید...

ابراهیم در خفا کمیته‌چی‌ها را تشویق کرد. با خونی که از سرِ رفیقش می‌رفت بعید بود زنده بماند. از این گذشته، اگر تا آن موقع نمرده بود و هنوز هوشیاری داشت، پس می‌توانست قرصِ سیانور را ببلعد. مجاهد حتی موقعِ دستگیر شدن هم باید دشمنش را ناکام می‌گذاشت. هیچ ناکامی برایِ کمیته‌چی‌ها از باد کردنِ مرده رویِ دست‌شان بزرگ‌تر نبود.

دو نفر از کمیته‌چی‌ها سر و پایِ راننده موتور را گرفتند. نفرِ سوم مثلِ معماری که از چیده شدنِ درستِ دیوار توسطِ بناها راضی باشد، دست به کمر تماشای‌شان کرد و بعد از مکثی کوتاه به طرفِ ابراهیم راه گرفت. مردِ رویِ زمین چشم‌انتظارش بود. وقتی خوب نزدیک شد، نشست. سمتِ گردنِ ابراهیم دست برد تا نبض‌اش را بگیرد. ابراهیم با شتاب نیم‌خیز شد، دستِ کمیته‌چی را از مچ گرفت و پیچ داد. کمیته‌چی «آ آ آ» گفت و رویِ زمین خوابید. سعی کرد مشتِ آن یکی دست را به طرفِ ابراهیم پرت کند.

پیش از آن ابراهیم توانسته بود با پا یوزی را به طرفِ خودش بکشد. کمیته‌چی بابتِ غفلت از اسلحه خودش را سرزنش کرد. این آخرین سرزنشِ شخصیِ آن مردِ سی و یک ساله در دنیا بود. ابراهیم ماشه را چکاند. خون از سینه کمیته‌چی بیرون پاشید و دروازه آن دنیا را برایش باز کرد.

هم‌کارانِ مردِ سی و یک ساله، تازه جسمِ نیمه‌جانِ راننده موتور را رویِ صندلیِ عقبِ پاترول گذاشته بودند که صدایِ رگبارِ یوزی میخ‌کوب‌شان کرد. تا دست به اسلحه ببرند و مسلح شوند، ابراهیم پشتِ فرمانِ پاترول بود. ثانیه‌ای بعد با سری خوابیده می‌گازاند. تیرها از پشت آمدند و شیشه جلو را شکاندند. ابراهیم جان به در برد.»

 

6060

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 325176

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 12 =