دل نوشته ای اربعینی برای حضرت دریا/ من تا ابد همین جور به شما خیره می شوم آقا!

علی مرادخانی

 

سلام ارباب!
حالتان خوب هست؟ سلامتید انشالله؟ مشتاق دیدارتان بودیم. دلم تنگ شده بود برایتان. خیلی زیاد. خیلی بیشتر از این چند سالی که اجازه حضور در کربلا را بهم نداده بودید. خیلی بیشتر از آن ضریح قدیمی که تا چند سال پیش بغلت کرده بود و حالا از زیارتت محروم شده. من دلم کوچک است. ندیدنت حالم را خیلی خراب می کند.  چند سال بود ندیده بودمت. حالا هر جا می نشستم می گفتم دلم برای اربابم تنگ شده.  دلم را خوش کرده بودم به عکس شش گوشه ات که توی اتاقم زده ام.  با همان عکس قشنگ حرف میزدم و درد دل می کردم. من دلم بدجور تنگت شده بود ارباب قشنگ من...!
برای منِ کمترین همین که اجازه آستان بوسی ت را دادی بس بود. همین که اجازه دادی بیایم و توی صحن بنشینم و زل بزنم به ضریح قشنگت از سرم هم زیاد بود. من تا ابد هم همینجور به شما خیره شوم باز سیر نمی شوم اما...


اما من با خودم کلی سلام آورده ام که هدیه ات کنم ارباب!
من امده ام تا سلام مادرم را به شما برسانم. مادری که حسرت دیدن شش گوشه تان را دارد. مادری که موقع بدرقه من چشم هایش پر الماس بود و گفت سلام من را هم به آقا برسان...
من اینجا هستم تا سلام بابایم را برسانمت. بابایی که هنوز کربلایت را ندیده، ولی موقع آمدن من لحظه ای جلویم را گرفت و مردانه گفت: التماس دعا. و منی که پسرش هستم می دانم چه حسرتی داشت موج می زد توی دلش موقع گفتن همین دو کلمه...
من آمده ام تا سلام آن سید جوانی را برسانم که لب مرز، موقع خروج ما از مرز مهران، رویم را بوسید و گفت: خوش به حالت. ما رو هم دعا کن.
من اینجا هستم تا بگویم این همه عراقی ای که توی راه نجف تا کربلا موکب زده بودند و خدمت می کردند به زائرانت، امیدشان گوشه چشم شماست...
من آن قدرها هم بی معرفت نیستم. برای همین هم حالا، جلوی ضریح قشنگ شما ایستاده ام تا سلام آن دختر کوچولویی را برسانم که ابتدای شهر کربلا، وقتی دید خسته ی راهم، لقمه نانی تعارفم کرد و با لبخند بدرقه ام کرد به سوی حریمت...
حالا می خواهم سلام آن پسرک کوچولوی عراقی را برسانم که نزدیک حرم برادرتان، دوید کنارم وعطر تعارفم کرد و با خنده ای کودکانه گفت: ملمتس بالدعاء...
همین دم در حرم. ورودی آخر.بازرسی آخر. دیدی خادم آستانت وقتی مرا گشت، چطور نگه م داشت و با فارسی شکسته گفت: التماس دعا...
راستی چقدر از مردم کشورم حسرت این را داشتند که این روزها پیش شما باشند. این چند روزه چقدر ملت اشک ریختند پای تصاویر کربلا که از تلویزیون پخش می شد. مردم مملکت من سراپای وجودشان شده بود کربلای شما ارباب جانِ من...!
من آمده ام تا تشنه کامی این همه آدم را به گوش ت برسانم حضرت دریا!
من رو سیاهم. ولی حالا روز اربعین، دارم به خودم می بالم که سیاهی لشکرتان بودم در این لشکر چند ده میلیونی. با خودم عهد کرده بودم که موقع دیدن حرمت، شروع کنم به بلبل زبانی. کلی فکر کرده بودم که چه بگویم بهتان ولی همین که رسیدم زبانم انگار قفل شده بود. لال شده بودم انگار...
می خواستم بگویم ارباب ازتان ممنونم که راهم دادی به حریمت. می خواستم بگویم سیاهی لشکر شما بودن بزرگترین افتخار عمرم است که حالا نصیبم کرده ای. می خواستم بگویم این، بزرگترین هدیه ای بود که توی عمرم گرفته بودم و این هدیه را شما مرحمت کرده اید...
راستی داشتم فکر می کردم به سیاهی لشکرهای تان. داشتم فکر می کردم به برخورد مهربان شما با غلام سیاه تان. آن غلام سیاهی که با خودتان تا دشت کربلا بردید و به او اجازه دادید برایتان فدا شود. و موقع پرواز، سرش را مثل علی اکبرتان به دامن گرفتید و نگاهتان را هدیه دادید به نگاهش...
شما بنده نوازید حضرت مهربان! شما اصلاً بنده نوازی را از مادرتان فاطمه(س) و بابایتان علی(ع) به ارث برده اید...
حالا که مرا به خیل لشکریان اربعینی ت پذیرفته ای من هم می توانم امیدوار باشم برای لحظه مرگم. شاید آن لحظه بعد از یک عمر حسرت، چهره نورانی ت را ببینم...
آه اگر اینطوری بشود... دنیا که سهل است، بهشت را با آن لحظه عوض نخواهم کرد...
آن جا حتما مثل همان غلام سیاه لشکرتان در روز عاشورا شروع می کنم به درد دل با شما...
می گویم می دانم که بوی بد گناه می دهم. می گویم چهره ام که هیچ، دلم سیاه شده از نامردی ها و عصیان های خودم. می گویم من خودم می دانم که بی معرفتم ارباب. آن قدری که تا لحظه جان دادن داشتم با گناه هایم، تیر می شدم توی قلب امام زمانم...
می گویم بدم اما شما هم بنده نوازید...
می گویم بدی های من قطره است در برابر دریای کرامت شما...
می گویم دلم با تمام سیاهی ش، اما غرق است در محبت مادرجان شما، من می میرم برای محبت دختر کوچولوی سه ساله شما، من جان می دهم برای عمو ابالفضل و مصیبتش...
راستی ارباب...
من امان نامه از امام رضا با خودم آورده ام...
من موقعی که دلم برای شما تنگ می شود، می دوم کنار پنجره فولاد حضرت سلطان...
من هر وقت می آیم پیش شما یک سلام هم از طرف سلطان علی موسی الرضا می دهمتان...
ما بی سر و صاحب نیستیم. ما امام رضا داریم. امام رضایی که سند کربلایی شدنمان را امضا کرده...
من امان نامه از پسر دلبندتان امام رضا با خودم آورده ام. نه. دیگر مطمئنم که ردم نمی کنی. حالا با این همه اسم قشنگی که برایت آوردم ایمان دارم که لحظه مرگ میبینمت. می دانم که می ایی. می دانم که سرم را به زانو می گیری. می دانم که لبخندت را می بینم. من آن لحظه می میرم. من موقع مرگم از شوق لبخند شما می میرم...

 

1717

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 390135

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 2 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 3
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • بی نام RO ۱۷:۱۶ - ۱۳۹۳/۰۹/۲۳
    24 5
    دلمون لک زده بود برای حرم ارباب،دمت گرم،خیلی زیبا نوشتی.التماس دعا
  • vahid IR ۱۸:۴۴ - ۱۳۹۳/۰۹/۲۳
    17 6
    التماس دعا.همین که سلام ما رو هم رسوندین ممنون
  • بی نام RO ۱۹:۵۹ - ۱۳۹۳/۰۹/۲۳
    16 6
    زیارت قبول، حال و هوای ماروهم کربلایی کردید، اجرتون با سیدالشهدا، التماس دعا