مامان !دخترت هیچ وقت یادش نمیرود که باید آبروی خانوادگی تورا حفظ کند، که باید دختر خوب تو باشد، باید برای بابایش همانقدر دوست داشتنی ومحجوب بماند که برای تو! ولی مامان برخلاف آنچه تو فکر میکنی دختر هیچ وقت دست راستش و آن هجده نقش بسته روی آن را به دست غریبه ای که فکرکند میتواند او را از تنهایی در آورد نسپرده است!
نگران نباش مامان! او تنها تر از همیشه است و از تنهایی خودخواسته اش لذت میبرد گاه! داشتم میگفتم مامان! انقدر حواسم را پرت نکن! دخترت وقتی نشسته توی حیاط دانشکده و به این و آن فکر می کند، به کتابها و روشنفکرها و فعالیتها و بیانیه ها و امضاها و همه چیز،هیچ چیز هم از دستش در نمیرود،او حواسش به همه جاهست مامان! به دانشجوهایی که مثلا دوست دارند دانشجو باشند و ادعایشان دخترت را اذیت میکند، به پسرهایی که بعضی هاشان بروبر به لبهای برق برقی دخترت بدجور نگاه میکنند، به مانتوهای تنگ دخترهای دانشکده که همیشه سیاه هستند، به چتری های رنگ شده ریخته روی پیشانیهایشان که همه دوستشان دارند، به هد های پاپیونی مدل سرن تی پیتی شان حتی! به قدهای بلند ، دستهای کوتاه، سرهای خم به زیر، دماغهای روبه بالا، او حتی حواسش به شیوه راه رفتن آدمها و دست دادنهایشان هست مامان!
دخترت ریزبین شده این روزها ، جزئی نگر و باتقلا و سعی میکند هیچ چیز از زیر چشمش در نرود! او مرتب میرود سر کلاسهایش ومدام با همکلاسیهایش سر اعتقاداتش دعوامیکند تا جایی که گاه توی چشم خودش وحشی میخوانندش! مامان باور میکنی اینها را؟ فکر میکردم دخترت فقط برای تو حق دارد سگ بشود و صبح به صبح پاچه ات را بگیرد و ریز ریز کند مهربانی های مادرانه ات را.
مامان خوبم! دخترت وقتی همه این کارهای روزانه اش راکرد و دوباره وبعد از همه جنگ و دعواهایی که سر اعتقاداتش با همکلاسیها و بعضا استادهایش کرد دوباره با افتخار سرش را میگیرد بالا و میآید بیرون و سیدخندان و میدان توپخانه و محله قدیمی مان و همینطور که در ساعت 10 شب با همان غرورش توی خیابان راه میرود و هی به خودش هی میزند که تو نباید بترسی و 10شب است که هست به توچه؟ از خودت شروع کن تا شرایط عوض شودواتفاقاتی می افتد که او می شکند و زاویه سرش را تغییر میدهد به سمت پایین و تند میآید بالا تا دوباره در کنار شومینه خانه نقلی مان پیدایت کند و وانمود کند که تنها چیز مهم برایش به کجا رسیدن ژاکتی باشد که روزهایت و روزمرگی های هر روزه ات را دربافتن دانه دانه هایش سیاه میکنی!
تمام شد.
دخترت الناز
http://nasimeemruz.blogfa.com/post-87.aspx
نگاهی به تبلیغات تلویزیون
دختر عمو وپسر عمویی در مورد آیندشون در حالیکه تو قنداق هستند با هم بحث می کند.
پسر ویا دختری وارد خونه میشه در حالیکه لباس مامان یا باباش رو پوشیده به عروسکش میگه بهتره نگران آینده نباشی چون من فکرش و کردم ویه دفترچه حساب در می آره وبه عروسکش میده!
همه این ها تبلیغاتی هستند که ما روزانه در تلویزیون شاهد آنها هستیم. سوال اینه که پشت این ها چه پیامی نهفته است؟
این که برخلاف اون چه که مسئولین ما میگویند که وضع جوانان ما خوب است .دل نگرانی زیادی برای یه بچه نوزاد یا 4 ساله وجود داره که از حالا به فکر آینده خودشون باشند؟
این خودش یک جور اعتراف به نا امنی برای آینده تک تک ما نیست؟
http://shirinnaz628.blogfa.com/post-49.aspx
اتفاقی در حال رخ دادن نیست
هیچ فرقی نمی کند صبح باشد یا ساعت 10 شب، خیابان خلوتی باشد یا درست در مرکز شهر ، فرقی نمی کند چه لباسی تن ت کرده باشی؛ چادرملی پوشیده باشی یا شال کوتاه روی سرت انداخته باشی. فقط لازم است چندبار روی صندلی پشت تاکسی نشسته باشی تا تجربه اش را داشته باشی. تو که عرق سرد پیشانی ات را پوشانده و دستهایت به وضوح می لرزد، تو که تصمیم می گیری به منظره بیرون پنجره خیره شوی ، خودت را جمع تر می کنی، پیش خودت می گویی صندلی کوچک است دیگر، تقصیر هیچ کسی نیست! تو که وانمود می کنی "اتفاقی" در حال رخ دادن نیست. امروز برای خود ِ تو می نویسم، تو که ترسیده ای، تو که از بی گناهی ات شرمساری، تو که کاری نمی کنی، حرفی نمی زنی. برای تو می نویسم که منتظری و امیدوار! امیدواری که به زودی اتفاق جدیدی بیفتد یا کسی بیاید و همه چیز را در مشت اش بگیرد.
http://tiva87.blogspot.com/2009/01/325-14-1387-31.html
ماهان!
جلسه اولیا و مربیان بود، وارد مهد که شدم نازلی دوید و دستم رو گرفت و برد طبقه بالای مهد تا " پسرکوچولو" رو نشونم بده که همیشه ازش توی خونه حرف می زنه و می گه "مامانی، موهای فرفری داره همیشه می خنده" و بعد با یه احساسی که انگار خودش خیلی بزرگه می گه: خیلی کوچولوه مامان!
و جالب اینجا است که نازلی اسم این پسر کوچولو رو که توی کلاس سه ساله ها است و هر بار حرف زدن از اون به این درخواست نازلی ختم میشه که" مامان منم یه داداش کوچولو می خوام" رو نمی دونه!!!
القصه!...روی پله های مهد درحالیکه مادر و دختر دنبال " پسر کوچولو" می گشتیم، ماهان همکلاسی نازلی که انگار خیلی هم به نازلی ارادت! داره دنبالمون راه افتاده بود و همش به نازلی اصرار می کرد: « نازلی منو هم به مامانت نشون بده.»
http://zohrehasadpoor.blogfa.com/post-61.aspx
همسن
دختر خاله رفته پشت پنجره از دختربچه همسایه سئوالات بی ربطی می پرسد مثل: از مدرسه فرار کردی؟ رنگ چشمات چه رنگه ؟ اینم یکی از این گفتگوها:
- تو چند سالته؟
- هفت سال
- عین من، منم بیست هفت سالمه
هر وقت هم مامان دختره می یاد دختر خاله فرار می کنه
http://gistela.blogspot.com/2009/02/blog-post_20.html
نظر شما