نوجوان نامهای برای «رشد جوان» فرستاده بود و به دفتر مجله دعوتش کرده بودند، اما با سردبیری که هر شماره یادداشتهای صمیمیاش را در نخستین صفحات مجله میخواند، روبهرو نشده بود.
جوان که در میان غرفههای نمایشگاه کتاب به غرفه انتشارات مدرسه رسید، برای نخستین بار سید مهدی شجاعی را دید که دارد کتاب «کشتی پهلو گرفته» را برای دوستدارانش امضاء میکند.
جوان با شوق و احترام پیش رفت و سلام کرد و او با لطف و محبت پاسخ داد و پرسید و شنید و...
چندی بعد، جوان در مراسم بزرگداشت شهداء قطعهای ادبی میخواند که او از راه رسید و نوشتهاش را شنید و بعد پای جوان به انتشارات برگ باز شد که پس از معاونت فرهنگی حوزه هنری، شده بود محل استقرار سید مهدی شجاعی و حالا جوان از نزدیک میدید که چقدر آثار مهم و ماندگار آن جا منتشر میشد و چه اندازه حلقههای فرهنگی مؤثر آن جا شکل میگرفت.
جوان میرفت و به بهانه نوشتهای تازه یا پرسشی نو سری میکشید و سید مرتضی آوینی را میدید گاهی و یوسفعلی میرشکاک را و علی وزیریان را و سید مسعود شجاعی طباطبایی را و...
بعد هم که برگ نبود حضور او به عنوان عضو هیئت مدیره کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بهانه دیدار سید و دوستانش بود؛ از محسن چینیفروشان و شمسالدین رحمانی و مهدی ارگانی و بهزادپور و قادری و... تا دفتر و دستک نیستان راه افتاد و حالا تازه اول عشق بود!
حالا جوان روی سرش عمامه بود و توی سرش هوای قصه و شعر و کتاب و سینما، در یک دست شرح لمعه و اصول فلسفه داشت و در دست دیگر قصه جدید گلشیری یا مجله تازه معروفی!
صبح سرگشته «بهارستان» بود یا در محضر پیر حدیث و قرآن، غفاری بزرگ یا در محفل پیر نسخه خطی و تاریخ، حائری عزیز و عصر آشفته «طالقانی» و «انقلاب» با ابوالفضل عالی و علی معلم و...
حالا جوان از دنیای طلبگی و حجره و مسجد و درس سراغ هنر و ادبیات و عکاسی و تئاتر را میگرفت و گرچه صولتی دهکردی دنیای سخن بالاخره جواب سلامش را میداد یا سیروس طاهباز نگاهش را به نگاهی پاسخ میگفت، اما آخرش همان چشمغره بهرام بیضایی در باغ فردوس بود و نگاه تعجبآمیز عباس کیارستمی و مرتضی ممیز و حق هم داشتند...این قیافه و لباس را چه به هنر و داستان؟
جوان فکر می کرد آغوش گرم دین می تواند سرگشتگی هنر را پناه باشد، فکر می کرد غار امان معنویت باید به جست وجوی ادبیات پاسخ دهد، فکر می کرد دینداری لزوما به معنای انزوا و دوری از زندگی و دنیای جدید نیست. فکر می کرد دینداران دیگر نمی توانند به روش های سنتی اکتفا کنند و می دید که روز و روزگار عوض شده است و در پی کسی بود که میان این دو جانب ظاهرا متفاوت و مختلف جمع کند و...
میخواهم قصه را از همین جا شروع کنم... نه عباراتی آهنگین وکلماتی غریب را شاعرانه ترکیب میکنم و نه خاطرات دور و نزدیک شاگردی و برادری و همکاری را تجزیه... آن صنعت جوانی است و این سرگرمی پیری و من را امروز در میانه جوانی و پیری از این گوشه غربت کاری دیگر است:
«سید مهدی شجاعی برای من و امثال من فقط یک قصهپرداز یا شاعر یا فیلمنامهنویس نیست، او برای نسل من پناه بود و این چیزی است که نه این روزها بلکه همیشه در تاریخ فرهنگی ما کمیاب بوده است. و اینک که دست ها را سایبان کردهام و سرک میکشم برای دیدن کمی دورتر ها، میتوانم ادعا کنم همهجا و همیشه این خلأ و نیاز جدی در محیط رشد ادبیات و هنر وجود داشته است.
سید مهدی شجاعی یا چنان که دوستان و شاگردانش میگویند «سید»، بخشی از جریان فرهنگی انقلاب را در مقاطع و شرایط و حوزههای گوناگون چنان مدیریت کرده که آثار و برکاتی بهمراتب افزونتر از دستاورد بسیاری تشکیلات و نهادهای رسمی و دولتی داشته است.» (1)
«نیستان» اما به دلایل مختلف شاید در میان این آثار و برکات از همه مهمتر باشد. و وقتی از نیستان سخن می گوییم، فقط از یک مجله حرف نمی زنیم و حتی تنها از انتشارات نیستان نمی گوییم، که مجله و دفتر انتشارات زیاد هست، ولی هیچکدام نیستان نمی شوند.
سید مهدی شجاعی در نیستان به دنبال کاری بزرگ بود که احساس می کرد در ظرف کوچک نهادها و سازمان های دولتی و رسمی جا نمی شود و در عین حال از وظیفه و تعهد خود در مقابل نهادهای رسمی و نظام جمهوری اسلامی هم شانه خالی نمی کرد، چنان که هنوز کانونی مانده است.
او فقط به تولید فردی و شخصی آثار ادبی و هنری نمی اندیشید و می خواست کار انتشارات برگ را و کار مجله رشد جوان را برای تربیت نیروهای جدید و جوان و خلاق و خوشفکر و متعهد بهصورت مستقل دنبال کند، اما در عینحال این به معنای توقف خلاقیت و آفرینش خودش نبود، چنانکه در همین سال ها شاید بسیار بیشتر از دوستان فارغالبال خود قصه و فیلمنامه و... نوشته است. (2)
نیستان اینگونه به راه افتاد. شاید حوالی سال 1372 بود یا 1373 که با حجتالاسلام شیخ حمید آقایی سردبیر مجله رهاورد (3) در دفتر برگ با آقای شجاعی نشسته بودیم و صحبت از عزم جدی استاد برای انتشار نیستان به میان آمد و چیزی نگذشت که مهدی فراهانی دنبال کاغذ و چاپخانه می دوید و علیرضا معزی از شماره بعد می گفت و کمکم آقای شجاعی حلقه پراکنده مجله سوره و دوستان اینسوی و آنسوی را گرد آورد. از بهزاد بهزادپور و علی وزیریان تا نصرا... قادری و مرحوم عزیزا... زیادی دوباره دور سید حلقه زدند و جلسه پشت جلسه و قرار پشت قرار و گپ و گعده و حرف و حدیث و نوشته های شیرین و خواندنی سید در سرمقاله و مناجات و رزیتا خاتون و تازه های احمد عزیزی و مقالات و طنزهای ویژه یوسفعلی میرشکاک و داستان های تازه خارجی و داخلی و...
جوان حالا گمشده خودش را در نیستان یافته بود و در شخص سید مهدی شجاعی و فکرهای نو و حرف های تازه و ایده های خلاق. دور از روال معمول برخی نهادهای فرهنگی دولتی که به تعریفی خشک و رسمی محدود می شوند.
حالا هم جلسه روضه بود توی دفتر نیستان و هم جستوجو در پی نام های جدید و مراجعه جوان های مشتاق و خوشذوق و دانشجوهای فعال و چاپ نخستین آثار کسانی که بسیاریشان امروز شهرت و آوازه ای دارند و برای خودشان و دیگران نشریات و مؤسساتی را اداره می کنند.
اهتمام و دلنگرانی و دغدغه سید و دوستان و همکاران قدیم و جدیدش مثل حمید گروگان و سید مجتبی حسینی و... هم دینی، اعتقادی بود و هم ادبی، هنری و هم اجتماعی، سیاسی. ویژهنامه دینگریزی جوانان که به چاپ مجدد رسید و با استقبال فراوان روبهرو شد، یا برخی طنزها و مقالات جدی که در نقد رویکردهای خصوصیسازی و ترویج مادیت و اشرافیت و آفات و حواشی دوران سازندگی انتشار یافت، از این اهتمامات ناشی می شد.
در آن سال های بعد از جنگ و آغاز تحولات جدید اجتماعی فرهنگی از یک سو، جریان های تند و خشک و بیمنطق و کمتحمل همه چیز را در خود منحصر می کردند و تصویری بسته و کلیشه ای از هنر و ادبیات دینی و فرهنگ و جامعه اسلامی عرضه می کردند و جریان های دیگری بدون التزام و اهتمام دینی از سوی دیگر منکر هرگونه قابلیت و امکان جمع میان این مواضع بهظاهر مختلف بودند.
در این شرایط نیستان و حلقه سید و دوستانش نه به عنوان یک مجله بلکه در قد و قامت یک رویکرد وجریان فرهنگی می خواستند ثابت کنند راهی «میان مسجد و میخانه» هست که هم به مبادی و مبانی دینی پای بند است و هم از قالب های نو و زبان نو و راه های نو بهره می گیرد. گویی سید مهدی شجاعی می کوشید نشان دهد که می شود و دیگران البته نشان دادند که نمی شود ! (4)
شاید اگر شماره های مختلف نیستان در دسترسم بود یا در حال و هوای تهران و حرف و حدیث های دوستان بودم، این یادداشت خیلی طولانیتر می شد.
تنها چیزی که فکر می کنم این جا لازم است از آن یاد کنم، وجود نازنین حضرت آقای سید حسن شجاعی است که برای همه ما - نه فقط مدیر و سردبیر نیستان - پدر بود و شاید به همین دلیل هنوز هم با همه احساس خضوع و ارادت و احتراممان به او، نمی توانیم جز «آقاجون» صدایش کنیم. شاید در یکی از ته مقاله های نیستان بهمناسبتی از ایشان چیزی نوشتهام. حضور این بزرگوار در آن مجموعه فقط برای رتق و فتق امور و حل مشکلات و اداره کارهای اجرایی مجموعه نبود. از حضورش روحیه می گرفتیم و با نگاه مهربان و پدرانهاش امید می یافتیم. معنویت و صفای کمنظیر او - که خداوند بر عمر و عافیتش بیفزاید - مجموعه را طراوت می بخشید و از سختی کارها می کاست.
چنین بود تا آتش در نیستان افتاد...
از آن روزها اکنون شاید 15 سالی گذشته و در این فاصله بخواهیم یا نخواهیم به هزار و یک دلیل هرچه پیشتر رفتهایم، کار فرهنگی مشکلتر شده است و نفس کشیدن سختتر. شاید اگر آن اوایل گاهی درباره امکان انتشار مجدد نیستان حرفی می زدیم یا سئوالی می کردیم، امروز دیگر حتی جای سئوال و حرف هم نمانده است. اگر تا دیروز شکل گرفتن مجدد آن حلقه مبارک و شیرین، جمعشدن دوباره یاران سید مرتضی آوینی و سید مهدی شجاعی، انتشار دوباره مجله ای مخصوص فرهنگ و ادبیات و دینداری؛ معقول و معتدل و امروزین، ایجاد فرصت برای بروز و ظهور استعدادهای جوان و خلاصه نیستان یک «امید» بود، امروز فقط یک «خاطره» است. خاطره روزی و روزگاری که یکی بود و یکی نبود و نیستانی بود و داستانی...
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
پینوشت:
(1) آغاز یادداشتی که پیشتر در بزرگداشت استاد شجاعی برای همشهری داستان نوشتهام.
(2) چنانکه بنای بسیار کارهای بزرگ دیگر مثل شرح جامع دیوان حافظ و دانشنامه مذهبی نوجوانان نیز در همین مجموعه و در ضمن کارهای جاری مجله گذاشته شد و مجموعه ارزشمند گزیده ادبیات معاصر نیز در همین بین شکل گرفت و انتشار یافت.
(3) ماهنامه رهاورد را حضرت حجتالاسلام استاد حاج علی اکبری با همراهی حضرت آقای آقایی، در دماوند به راه انداخته بودند که بعد از مدتی به صورت نشریه محلی آن منطقه درآمد و انتشار سراسریاش متوقف شد.
(4) هنوز دستنویس آقای شجاعی را از روز برگزاری نخستین دادگاه نیستان دارم و به یاد می آورم حرفهایی که در آن حال و هوا می زدیم و می شنیدیم و ناگفتههایی که شاید در ضمن همان خاطرهگویی های پیری و سالخوردگی باید منتشر شوند.
(این مطلب در هفته نامه پنجره منتشر شده است.)
نظر شما