پسرش که داشت می رفت خوب نگاهش کرد و نگاهش کرد و نگاهش کرد...
این آخرین باری بود که راه رفتنش را می دید.
طاقت نیاورد و به خیمه برگشت. تا نگاهش به لیلا افتاد چشمان هر دو شان خیس شد.
1717
محمدرضا مهاجر
پسرش که داشت می رفت خوب نگاهش کرد و نگاهش کرد و نگاهش کرد...
این آخرین باری بود که راه رفتنش را می دید.
طاقت نیاورد و به خیمه برگشت. تا نگاهش به لیلا افتاد چشمان هر دو شان خیس شد.
1717
نظر شما