>>> برای خواندن قسمت ۱ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۲ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۳ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۴ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۵ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۶ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
قسمت ۷
مرد سر کوچه پیاده شد و همانطور که کوچه را به سمت خانهاش طی میکرد، دسته کلیدش را درآورد و همین که خواست در را باز کند، توی تاریک و روشنیِ اطراف، یکهو نگاهش به مسعود افتاد که به طرفش میآمد. معلوم بود که خیلی وقت است توی کوچه انتظارش را میکشیده.
مرد با دیدناش غافلگیر شد و بهسختی پرسید:
«تویی؟ این وقت شب... اینجا چه میکنی؟!»
مسعود جواب داد:
«تا آنجا که من میشناسمات هیچوقت عادت نداشتی این همه دیر به خانه برگردی. خیلی وقته منتظرت هستم.»
مرد عجله داشت تا وارد خانه شود:
«این جواب سوال من نیست.»
مسعود، چند قدمی جلوتر آمد. در همان تاریک و روشنی هم میشد تلاقی دو نگاه خسته را دید که چهسان آشکارا میل به گریختن از هم را دارند:
«جواب میخواهی؟ اینکه دیگر پرواضح است.»
مرد به پوزخندی کوتاه مهماناش کرد. در را گشود و نگاهی به عقربههای ساعت مچیاش انداخت:
«نه. مثل اینکه از ساعت کار حرفهات واقعاً گذشته... از پنج روز پیش مهربانتری. احیاناً برای شبنشینی که نیامدهای؟!»
مسعود دست گذاشت روی شانهاش:
«دیروز رؤیا را دیدم. آمده بود مطب. میخواست بداند ماجرا چیست. از بیماریات میپرسید. پیدا بود حقیقت را به او نگفتهای.»
مرد با شنیدن این خبر، درِ گشوده را با ضرب به عقب هُل داد و با چشمهایی که از حلقۀ حدقههایش جز بُرادههای آتشِ خشم بیرون نمیزد، به او خیره ماند:
«چه میگویی؟!»
و تا مسعود فرصت حرف زدن پیدا کند، ادامه داد:
«و تو به او چه گفتی؟ آیا توانستی وظیفهات را دربارهٔ او هم به خوبی انجام بدهی؟!»
و از کوره در رفت:
«منتظرم... چرا چیزی نمیگویی؟ تو هیچوقت آدم ساکتی نبودی. هیچوقت. پس حرف بزن.»
مسعود سرش را به زیر انداخت:
«آرام باش... من به او چیزی نگفتم... چیزی نداشتم که بگویم...»
و سر به زیرتر ادامه داد:
«نمیدانم، شاید دربارۀ من، حق با تو باشد و من مستحق هر رفتاری از سوی تو باشم. برای همین هم، به تو اجازه میدهم از اینکه حقیقت را به تو گفتهام... از این که برای فریب دادنات زمان لازم را در اختیار نداشتم و شرایط تو طوری بود که باید هرچه زودتر در جریان مشکلات قرار میگرفتی، از دست من عصبانی باشی. اما، این برای من چیزی را عوض نمیکند. دکتر لطیف را فراموش کن... مسعود را به خاطر بیاور. مسعود به تو اجازه نمیدهد خودت را در این بیماری رها کنی و او را از اینکه نگران است به باد شماتت بگیری.»
مرد جواب داد:
«متأسفم. همانطور که برای فریب دادن، زمان لازم است، برای فراموش کردن بعضی چیزها هم، زمان لازم است... که اینبار، من آن زمان لازم را در اختیار ندارم. برای ادامه رفاقت کمی بیموقع است.»
که صدای مسعود شروع به لرزیدن کرد:
«داری تند میروی...»
مرد به عجلهاش برای ترک مسعود افزود:
«چاره چیست؟ همیشه مسعود بودن، و یک بار دکتر لطیف شدن، این چیزها را هم دارد. حالا دیگر چه اهمیتی دارد کداماش باشی.»
مسعود همانطور که راه گلوی خود را با بغض بسته میدید، راه دفاع را هم بر خود بسته دید:
«جوابی ندارم. اما بدان در این شرایط، دکتر لطیف بودن بارها و بارها سختتر از مسعود باقی ماندن است. مسعود، یک نفر است با یک دغدغه. اما دکتر لطیف همان یک نفر است اما با دو دغدغه. دو دغدغۀ جانکاه...»
و لحظهای بعد، گویی که یکهو غیباش زده باشد، مرد را با جای خالی خود تنها گذاشت. او، فرار غریبانۀ دوستاش را در تاریک و روشنی کوچه، وقتی باور کرد که در چند قدمی آن چراغبرقِ قدیمی که سالهای سال کوچه را از ظلمات محض بیرون میآورد، کسی جز سکوت، شانههایش را نمیفشرد. ناگهان شانههایش لرزیدند:
«مرا ببخش مسعود... مرا ببخش. قسم میخورم حالا دیگر به خاطر خودت است رفیق. تو پزشکی و برای یک پزشک هیچچیز سختتر از آن نیست که برای مریض خود نتواند کاری کند... برو مسعود... برو دوست دکتر لطیف من...»
و لبهایش از تماس شوری و حرارت اشکهایش سوخت. داخل شد. حیاط را پشت سر گذاشت و سپس طبقات را یکی پس از دیگری سوار بر آسانسوری خسته و خوابآلود به آخر رساند. با پشتِ دست، صورتش را در آخرین طبقه پاک کرد و روبهروی سومین درِ قهوهایرنگ، شاسیِ زنگی را فشار داد که مطمئن بود رؤیا نیازی به شنیدن آن نداشت تا در را به رویش باز کند. پشت چارچوب هر درِ بستهای در این وقتِ شب، همواره زنی هست که در اوج نگرانی مادرانه، دارد انتظار شوی به خانه برنگشتهاش را میکشد:
«سلام... حیف که به خودم قول دادهام نپرسم کجا بودی و چرا اینقدر دیر میآیی.»
و کنار رفت تا مرد وارد شود:
«چه قول خوبی! پس در امانام.»
صدای موسیقی آرام و دلنوازِ یکی از دو آواز مشهوری که مرد دوست داشت، فضا را پُر کرده بود. حالِ خوشی که پیش از دیدار با مسعود و پس از بازگشت از بلوار سرباز به او دست داده بود، دوباره میل به بازگشت کرد. کتاش را درآورد تا روی کاناپه، یَله و رها شده و نفسی تازه کند، که رؤیا، جلویش درآمد:
«وقت استراحت را با تأخیر، قبلاً پیشخور کردهای! توی بالکن لطفاً!»
و به سمت بیرون هدایتاش کرد. مرد، سگرمههایش رفت توی هم:
«فکر میکردم حسابی در امانام.»
رؤیا با حاضرجوابی بیپاسخاش نگذاشت:
«آدمی فقط در امان خدا، حسابی در امان است.»
در بالکن، میز شام چیده شده و آماده بود. مفصلتر از همیشه و رنگووارنگتر از شبهای قبل. مرد پرسید:
«به مناسبت دیر آمدن است یا زود نرسیدن... کداماش؟! تا آنجا که ما میدانیم برای دیر آمدهها و زود نرسیدهها اینهمه تدارک نمیبینند. نمیترسی بد عادت شوم...»
و اضافه کرد:
«حالا خجالت بخورم یا شام، یا هر دو را باهم!»
رؤیا خندید:
«چه بد عادت بشوی و چه نشوی، چه خجالت بکشی چه خجالت نکشی، باید خوش بگذرد...»
مرد ابروهایش را بالا انداخت:
«نه، معلوم است که تصمیمات برای خوشگذرانی خیلی خیلی جدی است. اگر مثل همۀ زنها، از بدعادتشدن مردت نمیترسی، خیلی هم خوب است. کی از خوشگذرانی بدش میآید.»
و نشست و از آن بالا به دوردستها خیره شد:
«میدانی چند وقت است اینجا شام نخوردهایم. میدانی چه مدت است که به فکر خوشگذرانی کردن نبودهایم...»
و به نقطهای که مینگریست، اشاره کرد:
«میبینی. تا دوردستها شهر پُر شده است از قوز. قوز، بالای قوز. انبوه لانههای متراکمِ زنبور، از جنوبیترین نقطه آغاز و هرچه به بالا نزدیک میشود، انگار آدمی است که جان دادنش از پاها آغاز میشود و دارد به سر میرسد. این شهر مُردۀ نفس است.»
رؤیا درست روبهرویش نشست:
«همیشه وقتی اینجا مینشینیم، اولین چیزی که میگویی همین جمله است. برای امشب، حرف تازهای بزن... سعی کن فقط روبهرویت را تماشا کنی. به گمانم چیزهای بهتری هم برای تماشا هست.»
و از بابت شیطنتی که کرده بود، خندهاش گرفت. مرد هم خندید:
«راست می گویی. وقتش است که حرف تازهای بشنوی...»
و از جا بلند شد و به سمت نردهها رفت. از همان نقطهای که ایستاده بود، به شرقیترین نقطۀ دنیای پیشرو چشم دوخت و با انگشتِ اشاره، دورترین نقطۀ ممکن را نشانه رفت:
«من امروز آنجا بودم.»
و با صدای بلند، نفسی از اعماق وجودش کشید:
«این، همان حرف تازهای است که باید میزدم. این را گفتم، چون تو خواستار شنیدن حرف تازهای بودی.»
و روی خود را به سمت رؤیا چرخاند و ملتمسانه اضافه کرد:
«خواهش میکنم نخواه که بیشتر بدانی.»
رؤیا از جا برخاست و به او نزدیک شد. شگفتزده به مسیری که انگشت اشارۀ مرد، آن را چون حریفی در برابر چشماناش آراسته بود، خیره شد و سعی کرد از حس کنجکاوی زنانهاش، پل مرگباری از حسادت برای خود نسازد که نشود به هنگام نیاز از آن عبور کرد:
«گفتم که. حیف به خودم قول دادهام نپرسم کجا بودی... برای مردی که نمیخواهد حرف بزند، هیچ انتقامی بدتر از نپرسیدن نیست. این را میدانستی؟»
و دستان بخشندهاش، برای نوازش مرد به سویش دراز شد. صدای قدرتمند محمد نوری رها شده در موسیقیای آرام و دلنواز، همچنان از داخل اتاق به گوش میرسید:
«میرسد از دور، صدای ساز مرد چوپان
صدا، صدای مهتاب
امید و امید که جاودان شود بهاران
صدا، صدای آفتاب...»
بعد از گذشت چند روز، احساس آرامش میکرد. گویی در روستاییترین نقطۀ قلمروی وجودش به سکنی رسیده بود و کاری نداشت جز تماشای گلههای بزرگ گوسفندان زنگوله بهپایی، که سرخوشانه از چرای سبزهزارها به خانههای دِه برمیگشتند. همان شب بود که درد بیماری برای اولین بار در او متوقف شد و از حملاتِ جنونآمیز شبانگاهیاش در امان ماند.
این، همۀ ماجرایی بود که مرد در چند روز گذشته از سر گذرانده بود تا به اولین فردای موعود برسد.
این داستان ادامه دارد
نظر شما