>>> برای خواندن قسمت ۱ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۲ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۳ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۴ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۵ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۶ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۷ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۸ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۹ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۱۰ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۱۱ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
قسمت ۱۲ و آخر
عاقبت، صبح یک روز که از جا برخاست، خود را در محاصرهٔ کامل اندیشهای آزاردهنده و سمج یافت:
«نکند پیرمرد با این وعدهها و امروز و فردا کردنها خیال دارد تا آمدن فصل گلِ نرگس... تا آنوقت...»
و از فکری که به جاناش افتاده بود، وحشتزده شد و مثل فنر از جا پرید. دستاناش میلرزید و زیر لب لحظهای آرام نبود:
«آخر پیرمرد تو که این گل را نداشتی، اختیار زبانات را که داشتی. مجبور بودی اینطوری اسیر و دربهدرم کنی!»
جا برای کمترین تردید باقی نبود. تصمیم خودش را به سرعت گرفت. به همان سرعتی که برقوباد تصمیم به درخشیدن و وزیدن و کن فیکون کردن میگیرند. باید هرچه زودتر خود را به پیرمرد میرساند و سنگهایش را با او وامیکند. باید به پیرمرد میگفت که دستاش برای او رو شده است و از این پس دیگر حنایش برای او، رنگ سابق را ندارد. لازم بود به پیرمرد گوشزد کند، اگرچه در این مدت از او بسیار آموخته است، اما اینبار، او است که باید بیاموزد بین آن دو دیگر همه چیز تمام شده است. بیمعطلی و برای آخرین بار باید به سراغ پیرمرد در بلوار سرباز میرفت و توضیح میداد که با این فردا و فردا کردنها، چه فرصتهای طلایی را از او به جیب زده است. باید لحظهلحظههای تمام این روزها را یکییکی برای او برمیشمرد و تعریف میکرد که چگونه در تمام این مدت، نه از خور و خواب خود چیزی فهمیده، و نه از کنارِ رؤیا بودن لذتی همنشینی عایدش شده. همهچیز و همهکس خلاصه شده بود در فردا، و فردا نیز حواله شده به فردایی دیگر. از این فردا به آن فردا. از این فردا به آن فردا چهقدر گذشته بود، نمیدانست. دریک کهکشان بیانتها، فقط انتظار کشیده بود. حساب این همه انتظار را بیکموکاست داشت.
اصلاً چرا نداشته باشد. انتظار، دیگر با پوست و خوناش عجین شده بود. و چیزی که با پوست و استخوان عجین شده باشد، حساباش از تمام حساب و کتابها جداست. از بریز و بپاش کردن از کیسۀ سکههای طلایی عمر کوتاهش گرفته، تا طاقت آوردنهایش، همه در همین یک کهکشان انتظار گذشته بود. در این مدت چهطور نهتنها لب به کمترین گله و شکایتی نگشوده و تاب آورده بود، به نظر عجیب میرسید. عاصی که نمیشد هیچ، شاکی که نمیگشت به کنار، به جای عصیان، مشتاقتر و به جای شکایت، هر روز وفادارتراز قبل به بلوارسرباز برمیگشت. به اندازۀ دنبال کردن نقشۀ یک گنج، به دست خود از چاهِ صبر و قراری که در سینه داشت، دلو دلو آب حیات و امید بیرون کشیده بود. گنجی مدفون شده در دل انتظار، که نه طاقت گذشتن از آن را داشت و نه جسارت به فراموشی سپردناش را. از سرسپردگیاش در این راه، همین بس که دیگر حتی خودش را هم بهجا نمیآورد. اما حالا خون خوناش را میخورد:
«باید زودتر ازاینها میفهمیدم پیرمرد دارد با من چه میکند...»
و با افسوس، تمام روزهایی را که پشت سرگذاشته بود چون فیلمی سیاه و سفید و بدون دکمۀ بازگشت، حسرتزده از برابر دیدگاناش عبور داد.
چه روزهای پیدرپی و فراوانی که او به چیزی جز گلِ نرگس نیاندیشیده بود. با فکر آن به خواب رفته بود و با اندیشهای جز اندیشه آن بیدار نشده بود. در دل حتی با نرگسها حرف میزد. با آنها راه هم میرفت. میگفت، میخندید، مینشست و بلند و کوتاه میشد. درست از اولین فردایی که به او وعده داده شد، تا خودِ این آخرین فردا، دیگر هیچگاه خودش را تنها ندید. عطرِ گلِ نرگس، تمام مشاماش را پُر کرده و راه را بر هرچه تنهایی بسته بود. خیلی وقت بود مرد حس میکرد که دیگر آن را نه فقط برای رؤیا، که برای خود میخواهد. بیشتر از رؤیا، خود به آن محتاجتربود.
همین که راه افتاد، رؤیا جلوی در سبز شد. چادر بر سرداشت و آمادۀ بیرون رفتن مینمود:
«من که دیگر به کارهای عجیب و غریبی که ازت سرمیزند عادت کردهام. نه سر کار پیدایات میشود و نه توی خانه. روز به روز هم که مگوتر میشوی. البته برای من! وگرنه مدام شاهد حرفزدنهای همیشگی با خودت هستم. نمونهاش امروز سحر! بعد از نماز صبح خودم شنیدم که چهطور داشتی با خودت کلنجار میرفتی!»
مرد جواب داد:
«کار من مگر این روزها چیست به جز رفتن دنبال دارو و درمان و دکتر؟»
رؤیا خروشیدن گرفت:
«امّا امروز تو تنها نمیروی. من هم با تو میآیم. از اول هم باید همین کار را میکردم. درست سیونُه روز است که سکوت کردهام. فکر نکن حواسم جمع تو نیست. درست سیونُه روز است که برای خودت میروی و میآیی و چیزی نمیگویم. با تو میآیم چون نمیخواهم همان کاری که با دکتر لطیف کردی، با این یکی هم بکنی. البته اگر واقعاً پای دکتر دیگری در میان باشد.»
مرد غافلگیر شد و پرسید:
«تو؟!»
رؤیا چهره مصممی به خود گرفت :
«بله درست شنیدی، من! اشکالی دارد؟ مگرزنات نیستم؟ نکند بیماری آدمها را به هم نامحرم میکند؟!»
مرد هاجوواج به او نگریست و نمیدانست چه بگوید. رؤیا در را باز کرد و کفشهایش را پوشید:
«من حاضرم. بهانهتراشی هم نکن که بیفایده است.»
مرد از بدشانسی که ناگهان به او رو کرده بود درمانده شد. نه راه پس داشت و نه راه پیش. نه فقط باید فکر یکسره کردن کار خود با پیرمرد را دستِکم تا بعدازظهر عقب میانداخت، بلکه به این ترتیب رؤیا نیز از لاعلاج بودن بیماریاش با خبر میشد. همزمان با دو آشفتگی درهم تنیده دست و پنجه نرم کردن، کار او نبود. روبهرو شدن با رؤیای بعد از ویزیت شدن توسط هر دکتری، که لابد باید در یکی از ساختمانهای پزشکان آن را میجستند، آن هم در چنین وضعیتی، کار او نبود.
قیافهاش بیاختیار درهم رفت. رؤیا ناراحتی را از چهرهاش خواند. اعتراضاش را فرو خورد و جای آن را به شکوهای از اعماق روح زنانهاش بخشید. اندوه سیونُه روز سکوت بهخوبی در صدایش نمایان بود وقتی که گفت:
«ناراحتی. من با حضور خودم مایه عذابات میشوم؟ درست است؟»
مرد سرش را بالا انداخت و به نرمی گفت:
«آخر این چه حرفی است که میزنی. من که غیر از تو کسی را ندارم. همه گفتنیها و نگفتنیهایم برای توست.»
و با دیدن چهره مصمم رؤیا ملتمسانه ادامه داد:
«حالا که اینقدر اصرار داری، میخواهم ازت خواهشی بکنم.»
رؤیا بیصبرانه پرسید:
«خواهش!؟ خوب بگو. میدانی که هر چیزی که تو را راضی و خوشحال کند انجام دادناش برای من دشوار نبوده و نیست. فقط نگو که نیایم.»
مرد ملتمسانهتر ادامه داد:
«فقط همین امروز را»
که رؤیا بغض کرد:
«عجب! پس خواهش تو این است. میبینی، چه آسان خیالِ گول زدنم را داری. خوب میدانی که من چه زنِ گول خورندهای هستم. لعنت بر این همه سادگی. نفرین بر این همه عاشقی.»
این بار، مرد بود که بغض میکرد:
«مطمئن باش اعتبار این خواهش، فقط برای امروز است. فقط برای همین یکبار.»
و عاجزانه افزود:
«کار نیمهتمامی دارم که باید به تنهایی به آن برسم. با تمام شدن آن، دیگر دلیلی ندارد برای همراهی کردنام به هر کجا که تو فرمان بدهی مقاومت کنم. بدان از این پس من به یاری تو بیشتر از همیشه نیازمندم.»
رؤیا بازوی مرد را به گرمی فشرد:
«پس لااقل بگذار یک شرط پیش پایت بگذارم، تا این اندازه که حق دارم.»
مرد پیروزمندانه لبخند زد. با این حال خندهاش به جنگجوی پیری میمانست که در میدان نبرد تنها به اعتبار بیماری بخشیده شده است:
«بگو نازنینم. بدان شرط تو هر چهقدر هم که مشکل باشد میپذیرم.»
زن بغض اش را فرو داد و گفت:
«قول بده اول سری به دکترت بزنی، هر کی که هست و هر کجا که هست، بعد بروی دنبال کار نیمهتمامت... همین...»
مرد بوسهای از سر احترام به دستهای لرزان زنش فرود آورد:
«با آنکه انجام دادنش در این شرایط برایم خیلی سخت است، اما قبول. بالاخره باید یک طوری نشان بدهم که در گذشت، دستِکمی از توی نازنین ندارم...»
و از خانه خارج شد. با قولی که داده بود بیش از یک گزینه پیش رویش نبود و او گریزی از ملاقات با مسعود نداشت. مرد آن اندازه به رویا و حرفی که زده بود احترام میگذاشت که حتی دور از چشم او به قولی که به زنش داده بود، خیانت نکند. رؤیا از او خواسته بود به دکترش مراجعه کند. اما مگر او دکتر دیگری جز مسعود داشت. نه فقط برای ادای تکلیف، بلکه به خاطر تقدس کلامی که بین آن دو رد و بدل شده بود. پایبندی به آن را ندایی در قلبش الزامی کرده بود. باید پیش از رفتن به سراغ پیرمرد، خود را به دکترش نشان میداد.
دکتر لطیف، همین که چشماش به مرد افتاد، از جا برخاست و با حیرت زده زمزمه کرد:
«تو...؟!»
مرد خنده تلخی کرد و بیآنکه ذرهای همانند کسی که از آن دیگری برگ برندهای به نام دفترچۀ خاطرات و زیر و کردن محتویاتاش را، داشته باشد، رفتار نموده و همان گونه سرد، درست به سردی زمان پیش از آگاه شدن به راز آن شبح و آن همه محبت، جواب داد:
«لابد منظورت این نیست که باید تا به حال مرده باشم. مگر از آخرین ملاقاتمان چقدر میگذرد...»
و از آخرین قرارشان که در پارک مهر، که بنا بود به وقوع بپیوندد، نیز حرفی به میان نیاورد.
دکتر لطیف پرحوصله مینمود. آنقدر پُرحوصله که او نیز نخواهد نیامدنش به پارک مهر را در روز ملاقات بر ملا کند. بر سر قرار حاضر نشده بود چون شهامت لازم را برای روبهرو شدن با کسی که از چنگاش چون شبحی ترسو گریخته بود، نداشت. با شوخ طبعی که از او بعید به نظر میرسید، بلافاصله جواب داد:
«این چه حرفی است که میزنی. ما دکترها اگر به حرف و حدیثها و گوشهکنایههای مریضهایمان عادت نداشتیم که نمیتوانستیم دوام بیاوریم. شما که جای خود داری...»
باز انگار نه انگار که همدیگر را میشناختند، ادامه داد:
«همیشه حق با مشتری است.»
رفتار سرد و گنگ هر دو نشان میداد که تا چه اندازه تلاش دارند فاصلهشان از یکدیگر را حفظ کنند. گویی تلاش و دوری گزیدنهای مرد نتیجه داده و عاقبت دکتر توانسته بود در مقابل آنچه به عنوان پزشک قادر به تغییر دادنش نیست، سر تسلیم فرود آورده و به عنوان دوست نخواهد که با مداخلههای ناخواسته و ویرانگرش در کلام و زبان بیش از خود بیماری او را بیازارد.
و ادامه داد:
«چه عجب از این طرفها...»
مرد جواب داد:
«گرفتار بودم.»
دکتر با تعجب پرسید:
«گرفتار؟»
مرد گفت:
«کاری داشتم که باید انجام میدادم بالاخره هم نشد که از عهدهاش بربیایم. ناکام ماندم.»
دکتر لطیف سر تا پایش را با کنجکاوی برانداز کرد و گفت:
«اما به نظرم خوب سرپا میآیی، خیلی بهتر از آخرین باری که دیدمتان. مثل به کامِ دل رسیدهها. رؤیا هم متوجه این تغییر شده... او هم این احساس را دارد...»
و خود با لحنی مطمئن ادامه داد:
«حتم دارم که شده... اگر متوجه نشده بود هرگز به حال خود رهایت نمیکرد. دستکم مرا در جریان میگذاشت. هوشمندی و زیرکی است که سازگاری به بار میآورد. رؤیا زن با هوشی است. مثلا همین یکی...»
و مکثی کرده و پرسید:
«کار خودش است... درست میگویم... آمدنات به اینجا فقط از عهدۀ او ساخته است.»
مرد شتابزده درآمد که:
«از این حرفها بگذر. فقط به من بگو چند وقت دیگر ... تا چند روز دیگر زندهام.»
دکتر لطیف سرش را پایین انداخت و بعد از لحظاتی درنگ جواب داد:
«باز هم رفتی سروقت سؤالهای سخت! نگو که برای همین آمدی سراغم... فکر میکنم رؤیا چیز دیگری از تو خواسته باشد؟»
مرد به تلخی گفت:
«کسی که میتواند از وجود بیماری چنین موذی و سخت خبر دهد لابد آنقدر توانا هست که به سؤالهای سختتر از آن نیز پاسخ دهد.»
مرد دوباره بنای کجخلقی گذاشته بود. بعد از خواندن دفترچۀ خاطرات و پی بردن به احساس واقعی مسعود، تکرار این رفتار چه معنی میتوانست داشته باشد جز آنکه وانمود به بیخبری کردن تنها حربهای بود که اگر از دستاش میافتاد آش همان آش همیشگی میشد و کاسه همان کاسۀ همیشگی. حالا که از هم به هر دلیلی دل بریده بودند، دلیل نداشت اوضاع به عقب برگردد.
دکتر جواب داد:
«هنوز از من دلخوری؟ مرا ببخش. میدانی وضع با گذشته خیلی فرق کرده. طب جدید، با پنهانکاری سر سازگاری ندارد. بدبختانه من نیز از جمله پزشکانی هستم که معتقدند بیمار را نباید از نوع بیماری خود بیاطلاع گذاشت. این حق مریض است که همه چیز را بداند حتی اگر آن بیمار عزیزترین و بهترین دوست تو باشد. طب جدید بنا به دلایلی به این نتیجه رسیده، که البته من به تمام دلائل آن آگاه نیستم.»
و سپس آهی کشیده و اضافه کرد:
«میبینی کسی که از جواب دادن به سؤالی چنین آسان عاجز است چهطور میتواند به سؤالهای سخت تر از آن پاسخ دهد.»
مرد گفت:
«با این حال، شما پزشکی و من بیمار. نه شما بیشتری و نه من کمتر. از هر کس همانقدر برمیآید که به عهدهاش گذاشتهاند. قرار نیست شما بیشتر از آنچه میدانی به من جواب بدهی و نه من کمتر از آنچه سؤال دارم، بپرسم.»
و نفس تازه کرد و بعد از سکوتی کوتاه ادامه داد:
«بگذریم. یادم نبود من کار زیادی این جا ندارم. باید هرچه زودتر بروم.»
و بلند شد که راه بیافتد. اما برخلاف او، هرچه بیشتر میگذشت دکتر لطیف بیشتر و بهتر درمییافت مرد همانی نیست که پیش از این دیده بود و میشناخت. از حرفهایی که در همین زمان کوتاه بین آن دو رد و بدل شد، به روشنی آشکار بود که او، بیآنکه حتی خود بداند دچار نوعی تغییر و دگرگونی اساسی شده است و در عالم دیگری سیر کرده است. تغییری که معلوم نبود از کجا سرچشمه گرفته و تا اعماق وجودش این راه طولانی و پرپیچ و خم را چهگونه پشت سر گذاشته است. چه میتوانست به او بگوید. ناچار اشاره به تخت کرد و گفت:
«میخواهی بدون معاینه اینجا را ترک کنی . این دیگر کمال بیانصافی و نان آجر کردن است.»
مرد لبخند تلخ اولیناش را تکرار کرد و پاسخ داد:
«نه. حالا که تو میخواهی معلوم است که نه. این کمترین کاری است که یک مریض در حق دکتری میتواند انجام دهد.»
و دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و دراز کشید.
دکتر لطیف پیراهن مرد را بالا زد و شروع کرد به معاینه. از شکم و اطراف آن آغاز کرده و کمکم رفت بالاتر. به قلب و قفسه سینه که رسید، باز از نو برگشت پایین. نواحی مختلف شکم را چند بار زیر انگشتان خود فشرد و سپس با ضرباتی محکمتر تا میتوانست جزء به جزء، از زیر پردۀ دیافراگم و کبد گرفته تا غیره را حسابی مشت باران کرد. طوری که مرد دردش آمد و در حالی که کلافه شده بود، با خونسردی گفت:
«داری چکار میکنی، داری چیزی را تلافی میکنی یا این که به مشکل جدیدی برخوردهای؟»
و همین که سرش را بلند کرد و چشماش به چهرهٔ دکتر لطیف افتاد، نگاهش در جا ماسید. بهت و تعجب از قیافه دکتر لطیف، آدم دیگری ساخته بود. مرد، کنجکاو شده و این بار با صدای بلندتر و با شدت بیشتری جملهاش را تکرار کرد و وقتی باز هم جوابی نشنید، خشمگین از جا برخاست و پیراهنش را پایین کشید:
« راستی راستی که رفاقت با طبابت جور در نمیآید. حالا دیگر بگذار بروم.»
دکتر گفت:
«باید چند عکس جدید بیندازی... همین حالا....»
و روی یک برگه چند کلمهای کج و معوج نوشت و به دستش داد:
«منتظرت هستم. زود برگرد. عجله کن... بدو...»
و به هر زحمتی که بود او را که از رفتارش شگفتزده شده بود و از آن سر در نمیآورد، به بیرون اتاق هدایت کرد و تا مرد برگردد به نظرش یک سال تمام با همهٔ فصول سرد و گرم و معتدلاش زمان برد. آمدناش آن قدر به درازا کشید که در ناخودآگاه ذهن مسعود، حتی احتمال عدم بازگشتاش هم رفت. برای همین بود که وقتی ناباورانه برگشت، آشکارا از دیدن مجددش سراپا غرق شادی شد.
عکسها را شتابزده از او گرفت و شتابزدهتر یکییکی چسباند روی صفحه نورانی پشت سرش و با دقت تمام خیره شد به آنها. لحظهای چشم از عکسها برنمیداشت. آن گونه غرق تماشای آنها شده بود و نفس نمیکشید که گویی در حال ثبت بزرگترین اختراع بشریت در حواس نامیرای خود است. طوری که گویی حضور مرد را نیز فراموش کرده بود. چهرهاش با هر نگاه، از حالتی به حالتی دیگر و با هر تمرکز از رنگی به رنگی دیگر درمیآمد و دم به دم و نو به نو جانی تازه در رگهای ورم کردهٔ پیشانی بلندش میدواند. انگار در حال تماشای تابلویی بیبدیل و ناب از امعاء و احشاء و جوارح بود. یک منظرهٔ منحصر به فرد و تماشایی. مسیر طولانی ناباوری تا سرگشتگی و سپس حسِ نابِ اعجاز را در چند لحظه کوتاه طی کردن، خود به کمتر از اعجازی دیگر محتاج بود. آب دهانش را به سختی فرو داد و عاقبت تصمیم گرفت حرف بزند:
«بگو ببینم رفیق ، در این مدت با خود چه کردهای!»
مرد که از حرکات و حرفهای دکتر لطیف سر درنمیآورد با تعجب جواب داد:
«انتظار داشتی چه کنم؟ چه میتوانستم که بکنم. از روزی که پایم را از مطب تو بیرون گذاشتم تا به همین امروز، یک آن به حال خودم نبودم که بخواهم به محتویات شکمم فکر کنم. خوشبختانه این وظیفه به عهده شما اطبا گذاسته شده. غصه مریض را دکترش میخورد و غصه بنده را خدایش»
و مکثی کرد و با حسرت ادامه داد:
«گفتم که، کاری داشتم که باید آن را انجام میدادم.»
دکتر لطیف در حالی که بالاخره تصمیم گرفته بود دل از عکسها بکند، چشم از صفحهٔ نورانی پشت سرش برداشت و گفت:
«گاهی وقتها فراموش کردن درد، نرمش جسم است برای خوب شدن. معلوم است که خوب توانستهای از عهدهٔ فراموش کردن خودت بربیایی. حس میکردم که خیلی تغییر کردهای، اما نمیدانستم دامنهٔ این تغییر، از روح به جسمات نیز سرایت کرده و اینچنین غول بیماری را با خود به ناکجاآباد فرستادهای.»
اشک توی چشمهایش جمع شد. بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند. به سمت در رفت و آن را باز کرد. سپس با صدایی که خبر از آرامش در اعماق وجودش میداد اضافه کرد:
«بفرما. تو دیگر در اینجا کاری نداری. وقت داری تا به تمام کارهایت برسی. اگر خدا بخواهد.»
و با دست، اشاره به راه خروج کرد.
مرد همچنان سردرگم بود. دکتر لطیف ادامه داد:
«منتظر چی هستی. تو خوبی. یعنی خوب شدهای. هیچ یک از علائم پیشین بیماری در تو دیگر وجود ندارد.»
مرد زبانش بند آمده و به لکنت افتاد:
«م...من...نمی...فهمم...»
و چشماناش درخشیدن گرفت.
دکتر تبسمی کرد و جواب داد:
«بهزودی خواهی فهمید. اتفاقاً این، از آن دسته سؤالهایی است که پیدا کردن پاسخ آن خیلی هم دشوار نیست. نمیدانم باز هم یکدیگر را خواهیم دید یا نه. اما ایکاش این اتفاق وقتی بیافتد که رنجی را که از بابت طبابتام و نه رفاقتام به تو رسید برای همیشه فراموش کرده باشی. فکر نمیکنم برای کسی که به او امکان زندگی دوباره دادهاند، بخشیدن کار چندان دشواری باشد.»
سر به زیرانداخت و خداحافظیکنان مرد را با شگفتزدگی خود، تنها گذاشت.
او که سرجای خود خشکاش زده بود، یک نگاه به پشتِ سر دکتر و نگاهی دیگر به بیرون انداخت و نمیدانست کدام را باید انتخاب کند. رفتن یا ماندن. حالا مسئلهاش این بود. دقایق طولانی ماوراءِ زمان و مکان و در بیخبری محض سپری شد تا این که بالاخره رفتن را برگزید. وقتی توانست قدم از قدم برداشته و از درگاهی اتاق بیرون بزند، آن گونه رگبار شادی بر صحرای وجودش باریدن گرفته بود که هرچه در خود خیره گشت جز آب و آبادانی ندید. حالا از یک لحظه زود رسیدن به نزدِ رؤیا هم قادر به گذشت نبود.
اما هنوز راه نیافتاده بود که به یادِ راستهٔ گلفروشها افتاد. پیرمرد را به خاطر آورد و آن شاخههای گلِ نرگسی که بعد از گذشت سیونُه روز، عاقبت به او نرسانده بود، و امروز در چهلمن روز هم، معلوم بود که نمیرساند. با حال عجیبی که داشت، چقدر دلاش میخواست پیش از برگشتن به خانه، به نزد او رفته و با یک جمله، همه چیز را تمام کند. جملهای که دیگر نه از سر تسویه حساب بود و نه از جنس گلایه، و نه ربط چندانی نیز به واکردن سنگهایش با او داشت. جملهای که حکایت از بازگشت به یک زندگی دوباره داشت تا به پیرمرد اطمینان دهد او را به خاطر تمام امروز و فردا کردنهای بیپایاناش بخشیده است. برای کسی که از نو متولد شده، بخشیدن به اندازه بخشیده شدن آرامشبخش مینمود. چه بسا آرامش بخشتر. از این که وقت داشت تا بتواند تا آمدن گلنرگس، آن قدر صبر کند تا ملکهٔ زندگیاش را با شاخههای متعددی از آن، هر روز غا فلگیرتر از روز قبل کند در پوست خود نمیگنجید.
پس بهناچار مسیر هر روزهٔ بلوار سرباز را برای چهلمین بار نیز از سر گرفت. حدوداً یک ساعت و نیم بعد، آنجا بود. دَرِ مغازه را که باز کرد، اول صدای پیرمرد را شنید:
«آمدی! منتظرت بودم. از همیشه بیشتر.»
و سپس خودش ظاهر شد :
«بیا، اینها برای توست.»
و با انبوهی از شاخههای گلِ نرگس که مثل رگههای زرد و طلایی خورشید در دستاناش میدرخشیدند، خودش را به او رساند.
مرد گیج شده و سراسیمه فریاد زد:
«وای خدای من، چه میبینم؟! خوابام یا بیدار، مستام یا هشیار...؟!»
پیرمرد جواب داد:
«چرا خواب. چرا مست. از همیشه بیدارتر. از همیشه هشیارتر.»
مرد به عطری که در طول مسیر، تمام راسته را در قرق خود داشت و از فرط شادی، از وجود آن شگفتزده نشده و به منشأاش فکر نکرده بود، اشاره کرد و هیجانزده و ناباورانه پرسید:
«پس این عطر مستکنندهای که امروز اینجا را پر کرده از این نرگسهاست.»
پیرمرد جواب سرش را به علامت تأیید تکان داد:
«شک نکن.نرگسها سخاوتمندترین گلها هستند و گلهای محمدی بردبارترینشان. بعد از پنجاه سال گلفروشی هنوز نمیدانم کدامیک خوشبوترند و کدامیک مستکنندهتر.»
مرد تازه یادش آمد که بپرسد:
«ولی آخر توی این فصل...این گل...آخر از کجا رسیدهاند؟!»
پیرمرد شاخههای زیبا و معطر گلِ نرگس را به او سپرد و گفت :
«هر جویندهای عاقبت یابنده است. این فقط آن چیزی است که من میدانم. کافی بود کمی از پیلهٔ خودت بیرون بیایی و تنها به پیدا کردن آن فکر کنی. تا زمانی که از خودت فاصله نگرفتی، چراغی برایت روشن نشد.»
و پیشانی مرد را بوسید و ادامه داد:
«آیا تو همان آدمی هستی که روز اول پابت به این جا رسید؟ با آن که میدانستم پیدا کردن گلِ نرگس در چنین فصلی تقریباً غیرممکن است اما روزی نبود که به دنبال پیدا کردن آن برایت نباشم. اما موفق نمیشدم تا همین امروز. زودتری و دیرتریاش دست من نبود. گویی دستی نامرئی در کار مراقبت از تو بود، و این امروز و فرداها از جای دیگری تدبیر میشد. لابد همین امروز وقتاش بود که اتفاق بیافتد. به این میگویند یک معجزهٔ واقعی.»
مرد حیرتزده بنا کرد به گریه کردن. آن قدر که در احساس سبکی غوطهور شد. به اندازهٔ نوزاد تازه به دنیا آمدهای احساس بیوزنی و بیاندوهی میکرد. کمترین حرفی برای گفتن نداشت. در سکوت محض به سمت بیرون قدم برداشت. اما هنوز آنجا را پشت سر خود نگذاشته بود که صدای نافذ پیرمرد یکبار دیگر درجا میخکوبش کرد:
«راستی اگر روزی پدر هم شدی و صاحب پسری، خوب است امروز را به خاطر بیاوری و نام برازندهای برایش انتخاب کنی. این کمترین تشکری است که میتوانی از گلِ نرگس داشته باشی.»
و خداحافظی کرد و مرد را زیر باران عشق تنها گذاشت ...
مرد، هایهای میگریست ...
نظر شما