رفتار سیاست خارجی ایالات متحده در طول تاریخ از فراز و نشیب زیادی برخوردار بوده است و دراین خصوص به ندرت اثر نوشتاری منسجم به زبان فارسی درباره ی چگونگی این رفتارها موجود است و بیشتر مکتوبات به تئوری های قدیمی و صرفا نظری مربوط است و یا در مصداق های خاص اشاره به این رفتارها شده است.در این بحث و گفت و گوی آزاد در صدد شدیم تا به ریشه یابی و موشکافی رفتار سیاسی ایالات متحده در قبال آمریکای جنوبی بپردازیم.
1-باتشکر از وقتی که در اختیارسایت سیاست ما قرار دادید,باتوجه به اینکه حوزه ی بحث صرفا رفتارشناسی ایالات متحده در قبال کشورهای آمریکای جنوبی به طور عام است,آیا می توان تئوری یا تئوری های خاصی برای بررسی سیاست خارجی این کشورمشخص کرد؟
اگرقرار باشد شرایط فعلی آمریکای جنوبی و رفتار ایالات متحده رادر قالب تئوری های موجود دانش بین المللی بررسی کنیم,مطالعات ما احتمالا قابل انعطاف نخواهد بود,چون مطالعه درباره ی شرایط فعلی امریکای جنوبی نیاز به تئوری های ترکیبی خواهدداشت.آنچه تاکنون گفته شده عمدتا به دو بخش مطالعات حوزه ی لیبرالیستی یا سوسیالیستی مربوط است.مثلااکثر تئوری های توسعه و کم توسعه یافتگی مانند وابستگی مرکز-پیرامون یا سرمایه داری انحصاری بین المللی باران و سوئیزی و وابستگی و امپریالیسم لنین و نو وابستگی یا تلفیق ساختارگرایی و مارکسیسم اکثرا موضعی ضد امپریالیستی دارند و وابسته به حوزه ی مارکسیسم هستند و همگی کم و بیش دیدگاه استثمارگرایانه نسبت به موضوع سیاست خارجی ایالات متحده دارند.
2-البته دراین حوزه ها رویکردهای ضدامپریالیستی غیر مارکسیستی هم داریم.
بله توسعه گرایی ,ساختارگرایی و توسعه مستقل ملی فورتادو و سونکل و نظریات استعمار داخلی کاسانووا هم در حوزه ی این مطالعات هستند.به علاوه شما درنظریه های اقتصادی توسعه و وابستگی متقابل و فرایندهای توسعه حتما نشانی از امریکای لاتین می بینید.هر محقق سیاسی و اقتصادی به فراخور مطالعاتش قلمروی آمریکای لاتین را بهترین عرصه مطالعات خود یافته,اما عمده ی این نظرات در این نقطه مشترکند که ایالات متحده به عنوان یک کشور مسلط مانند قدرت های قبلی در امور داخلی کشورها مداخله کرده,و اگر قرارباشد به طور کلی تئوری های متنوع توسعه را خلاصه کنیم یک رویکرد امپریالیستی و استثمارگرایانه نسبت به نقش ایالات متحده منبعث از دیدگاه های ماکسیستی داریم و یک دیدگاه دمکراسی سازی با جهت گیری نئولیبرالیسم.
3-در حال حاضر در بررسی سیاست خارجی ایالات متحده کدام رویکردها را برای بررسی شرایط جدید مناسب تر است؟
البته اگر قرار باشد به پیشینه ی تاریخی این کشورها نگریسته شود,ترکیبی اقتباسی از همه ی این تئوری ها لازم است.آندره گوندر فرانک ساختار مادرشهر-قمر را در قضیه شیلی و برزیل بررسی می کند و کاردوسو که بعدا رییس جمهور برزیل شد,به ساختارهای داخلی تاکید دارد و نیروهای داخلی را تعیین کننده تر ازنیروهای خارجی می داند,اما هیچ شکی نیست که ایالات متحده اولین هدف و البته اولویت دارترین آن منافع اقتصادیش است و طبق همین اصل از ابتدا به بهره کشی مستقیم از اقتصاد تک محصولی حوزه جنوب پرداخته ,ضمن اینکه بی کفایتی نیروهای داخلی هم هم تاثیر متقابل دارد,یعنی با تاثیر متقابل خارج و داخل مواجهیم,و البته درباره درصد تاثیر هربخش نظرات مختلف و متنوع است.
4-نظر خودشما هم بررسی سیاست خارجی ایالات متحده در قالب همین تئوری هاست؟
در بررسی تاریخی تقریبا تا دهه 1970 بله,اما از دوران ریگان به بعد شرایط بررسی ما کمی متفاوت خواهدبود. به علاوه بررسی هر دهه متفاوت است.چون مفاهیم جدیدی وارد قلمرو بین المللی شده و به علاوه رفتارهای ایالات متحده نیز از جریانات سخت افزاری به حوزه نرم افزاری تغییر ماهیت داده است.شما اگر به مداخلات ایالات متحده از سال 1898 تا 1994 توجه کنید,واشینگتن برای تغییر دولت ها41 بار مداخله کرده است,یعنی هر 28 ماه یک مداخله,17 موردمداخله ی مستقیم با نیروهای نظامی ,سرویس های جاسوسی یا کارکنان محلی و در 24 مورد دیگر نقش غیر مستقیم داشته است.البته این امار استخراجی من از مطالعات هاروارد است و راجع به 24 مورد غیر رسمی هم باید شک کنیم که احتمالا بیشتر باشد, اماچون پایه بررسی علمی ما همین داده های معمولی است ,ناچاریم به همین داده ها اکتفا کنیم.
5-در مورد همین مداخله ها که به شکل وسیعی انجام شده ,فرضیاتی هست که علت ها را بررسی کرده باشد,چون اکثر کشورهای کوچک این حوزه با جمعیت کم,فقرو ناتوانی چگونه بر امنیت ملی ایالات متحده تاثیر می گذاشتند,به علاوه بیشتر این کشورها همواره درگیر آشوب های داخلی یا کودتا بوده اند ؟
در درجه اول عموما منافع اقتصادی موجب مداخله ی مستقیم بوده است.البته من از4فرضیه مطلعم که ممکن است این مداخله ها دلایل دیگری هم داشته باشد.فرض اول که در نیمه قرن بیستم از اعتبار بیشتری برخوردار است ,حفاظت ایالات متحده از منافع شرکت های ایالات متحده یا همان چند ملیتی هاست.مثل مداخله در گواتمالادر1954و در قضیه یونایتدفروت.فرض دوم حفاظت از کل سیستم سرمایه گذاری خصوصی و حفظ مزایای کل منطقه است که در این دو فرض مداخله در کوبا, ,گرانادا,هائیتی و مکزیک و پاناما انجام شد,البته برخی مداخله ها هم جنبه ی داخلی داشته به عنوان مثال مداخله ی لیندون جانسون در 1965 علیه دومینیکن را تهدید وی علیه جمهوری خواهان و مساله ای داخلی می دانند. یکی از مهمترین ابعاد مداخله هم به جریان جنگ سرد و دو قطبی شدن جهان و مقابله با شوروی سابق است که شیلی و مداخلات مکرر غیر مستقیم در تمام کشورها دراین چهارچوب قابل ارزیابی است.
6- درشرایط حاضرچه تئوری را می توان در مورد مسایل جدید و جهت گیری های سیاست خارجی ایالات متحده به کار برد؟
شرایط فعلی نوعی گسست ازوضعیت قبلی به لحاظ دگرگونی در فناوری و بحث های ارتباط جمعی و پررنگ شدن اقتصاد مبتنی بر دانش و شبکه ای شدن جوامع از منظر ارتباطی و ورود بازیگران جدید به عرصه بین الملل است.یکی از مباحث ریشه داری که به بررسی کاهش قدرت ایالات متحده می پردازد مباحث افول گرایی قدرت است که البته علاقه دارم شرایط جدید در سیاست خارجی آمریکا را در چهارچوب مدل تئوری ثبات هژمونی و -البته با یادشادروان استاد اخوان زنجانی - در ادامه تئوری نقش و قدرت role and power چارلز دوران ارزیابی کنم,البته یاداوری کنم این صرفا ارزیابی و برداشت خودم از تحولات است و ممکن از ترتیب منطقی برخوردار نباشد,اما بالاخره محل بحث دارد,چون ان را بهتر به موضوع دریافتم.تئوری ثبات هژمونی یک کشور را دارای نوعی تفوق در زمینه های مختلف به ویژه فناوری می داندکه بتواندبا ایجاد قواعدو رژیم های قدرتمند بین المللی ثبات و تعادل سیستم را حفظ کند و سایر کشورها را وادار به رعایت قواعد نماید.این شرح گیلپین از تئوری است.براین مبنا تزلزل در هژمون اخلال در سیستم خواهد بود.البته نکته ی مهم ,ویژگی های هژمون است که سه تا شرط داردکه عبارتنداز وجود یک قدرت برتر,تعهد ایدئولوژیک به ایدئولوژی حاکم که گرامشی بیشتر درباره ی آن گفته و منافع مشترک اعضا و تفاهم برسر حداقل ها.براین مبنا قدرت باید توان تضمین امنیت نظام سرمایه داری را داشته باشد. تئوری نقش و قدرت هم توضیحی درباره چگونگی انتقال سیستم در نظام جهانی است در بحث انتقال سیستم توصیف و توضیح مکانیسم ,علل و چگونگی انتقال از یک ساختار به ساختار بعدی مطرح است.در چنین شرایطی رضایت قدرت های درجه دوم و تفوق یک قدرت بر کل سیستم برای ثبات لازم است,اماگذار از یک ساختار به ساختار دیگر یعنی چالش قدرت فائقه توسط قدرت های نوپا به طور اجتناب ناپذیر همرا ه با ناارامی و جنگ های عظیم خواهدبود.ارگانسکی و پل کندی به این اشاره دارند, اما چارلز دوران سیکل قدرت را در مقوله دینامیک صعود و افول قدرت ها بررسی کرده و قدرت را پویا و نسبی می د اند که ممکن است منحنی رشد قدرت یک بازیگر سیر صعودی طی کند, ولی اگرنرخ آن از رقیب دیگرش کمتر باشد,منحنی رشد قدرت سیر نزولی خواهدداشت و در شرایط بعد و در ابعادی انقلابی سیاستگذاران ناگهان متوجه می شوند که جزر و مد تاریخ دگرگون شده و قدرت یک بازیگر بر قدرت دیگران افزون ترشده و نقش ها متحول شده اند,در نتیجه جابجایی نقش و قدرت به تنش می انجامد.
7-البته به نظر می رسد این تئوری آخر بیشتر درباره ی جابجایی های تاریخی دوران های طولانی باشدو علاوه بر پاسخ به این تذکر درباره مصداق های در ارتباط با امریکای جنوبی توضیح بفرمایید؟
البته بخش هایی از دو تئوری را من استفاده می کنم.اگر به سیر تحولات مربوط به شکست های پی درپی سیستم برتون وودز یا همان نهادهای چندجانبه بین المللی مالی بر پایه دلار از 1970به بعد دقت کنید ,نوعی ادبیات افول گرایی را به تدریج در مورد قدرت هژمون و جابجایی آهسته نقش و قدرت خواهید دید.قبلا فقط برژینسکی و کسیسنجر بودند که قدرت چین و نقش او را می گفتند,حالا ایالات متحده به ناچار برای حل بحران جهانی با چین مذاکره می کند,دیگر نمی شود چین و هند و برزیل و آرژانتین را از معادله جهانی حذف کرد.این پس لرزه های افول قدرت هژمون و سپس به تدریج جابجایی با سایر قدرت هاست,اگر به مرور زمان با فروپاشی کشورهای دوست ایالات متحده این کشور قادر به تضمین امنیت سرمایه داری نباشد,و معارضان و رقبای موجود در توسعه مقدم تر شوند,همان نزول منحنی چارلز دوران درباره افول پیش خواهد امد.البته این شرایط به مرورو بسته به نوع شتاب تحولات سیاسی کشورها خواهدبود,چون در حال حاضر برتری ایالات متحده در همه زمینه ها به ویژه فناوری بی رقیب است, اما جامعه ی شبکه ای به تدریج فاصله ی شکاف ها و نابرابری تکنولوژیک را رفع خواهدکرد.به علاوه شکست نظام برتون وودز در آمریکای لاتین از همان زمانی شروع شد که این کشورها با کاربرد نسخه های مالی آن ورشکسته و مقروض شدند و بی اعتمادی سراسر منطقه را تاحدی فرا گرفت که هنوز موجش باقی است.
8- حالا با توجه به این تئوری چگونه می توان ارزیابی درباره رفتار سیاست خارجی ایالات متحده درباره آمریکای لاتین داشت و شرایط پس از ریگان وجرج بوش را چگونه ارزیابی می کنید؟
سیاست بوش پدر و پسر در منطقه حمایت از رشد دموکراسی و نهادهای آ ن با هدف پایان دادن به حکومت های مستبد بود.خود رونالد ریگان هم این خط مشی را دنبال کرد.اگر به سوابق سیاست خارجی در دوره های مختلف نگاهی داشته باشیم ,مجموعه ای از تضادها در رفتار را می بینیم,مثلا بوش پدر با آریستید در هائیتی دوست بود و از او حمایت کرداما در 2004 او را اخراج کردند.در بحران مالی و ورشکستگی آرژانتین آمریکا کمکی به حل بحران نکرد.دولت بوش استدلال کرد دمکراسی ارژانتین اگر واقعی بود ,این بحران عظیم ایجاد نمی شدو چون ساختار دموکراسی در کشور پایین و پیچیده است و لذا از دموکراسی آرژانتین دفاع نکرد.در 2003 گونزالس سانچز در بولیوی با مشکلات جدی متعددی روبروشد و به آمریکا درباره فروپاشی کشورش هشدار داد اما واشینگتن باز هم اهمیت ندادهمین بی توجهی ها در ال سالوادور2004 و برزیل و اوروگوئه و پرو و اکوادور بوده است.
9-با این اوصاف آمریکا معتقدداست این حوزه اهمیتی نداشته است؟
فکر می کنم ایالات متحده بر مبنای مقتضیات منافع اقتصادی روابط با کشورها را اولویت بندی کرده است,مثلا شاید در شرایط فعلی اهمیتی که عربستان یا بحرین یا قطر و یا ایران دارد, هائیتی و واکوادور و شیلی ندارند.این اولویت ها مبنای تصمیم گیری سیاست خارجی آمریکاست,مثلا اگر در بولیوی شلوغ شود, هر سیستمی سرکار باشد,چه تاثیری بر آن خواهد داشت,اما مکزیک ممکن است به لحاظ تاثیر مهاجرت و مواد مخدر از اولویت برخوردار باشد.شفاف ترین نوع رفتار را آمریکا در کوبا داشته است. در سال های اخیر البته با رعایت قانون تحریم هلمز-برتون منبع واردات کشاورزی از کوبا بوده,در گوانتانامو همکاری دارند,دیدارهای فامیلی را آزاد کرده و شکستن برخی محدویت های کوچک دیگر,
اما بیشتر توجه در کلان قضیه تاکید بر نفتا و پیمان تجارت آزاد و تاکید بر پیشبرد پیمان قبلی کفتا بوده است.
10-نگاه ایالات متحده به مجموع تحولاتی که برخی از کشورهای منطقه را با طیف چپ گرایان متمایل کرد چیست؟
به طور کلی چپ گرایان منطقه با دوری از اقدامات رادیکالی جهت براندازی, به مکانیسم ورود از طریق انتخابات متمایل شدند,یعنی سازوکار دمکراتیک در این کشورها نهادینه شد واز طریق آن رهبران انتخاب شدندو بدیهی است ایالات متحده به طور کلی از اقدامات براندازی مستقیم فاصله گرفته ,اما برخی اقدامات غیر مستقیم حمایت از راست گرایان انجام شده ,مثلا رد پای سیا در کودتا علیه چاوز در 2002و یا تمایل به همکاری با اپوزیسیون در اکوادور و بولیوی به چشم می خورد,و طبق معمول باز موضع گیری ها مبهم و نامشخص بوده,ظاهرا در خیلی از قضایا امریکایی ها به لحاظ محدودیت های مداخله گری تمایل به تماشای مسایل و سپس اظهار نظر دارند,آنها شاید هزینه ی مدیریت یک موضوع داخلی را بی ربط با منافع خود می دانند.اما در مجموع در سال های اخبر توجه ایالات متحده بیشتر به خاورمیانه و بحث مبارزه با تروریسم معطوف شده و این قضیه سبب شد تا برخی عنوان کنند کاخ سفید جنوب قاره را فراموش کرده ,رویکردهای سیاست خارجی هم نگاه به این کشورها پس از 11 سپتامبر با ماهیت ضد تروریستی بوده است.به علاوه شرایط در امریکای جنوبی از 2000 به بعد به نفع آمریکا نبوده است.مثلا همین فرهنگ نفرت از مداخله موجب شده است که سرویس های کسب خبر با مشکل جمع آوری خبر مواجه شوند,شاید مساله بی اهمیت جلوه کند اما بالاخره تاثیر همین رفتار سیاسی ایالات متحده است.
11-مهمترین چالش های ایالات متحده در این حوزه بیشتر معطوف به کدام رویکردهاست؟
نگاه اولیه به مصداق ها در ارتباط امریکا با لاتینی ها نشان می دهد که اصلا دوست در قاموس امریکایی ها معنا ندارد,تابع همان سیاست که یک کشور دوست امروز ممکن است فردا دشمن شود.بعد از روی کار آمدن چپ گرایان اساسا طبق همان تئوری نقش و قدرت جرقه های واگرایی از نظام سرمایه داری زده شده است,در بحث جهانی اولین بار شبکه الجزیره در دسامبر 2004 مصاحبه ای با چاوز انجام داد و شبکه با مجری گری فیصل القاسم خبرنگار, چاوز را به عنوان قابل احترام ترین فرد معرفی کرد که چهره ی او و لولا و کاسترو ,یاداور نوستالژی زمان جمال عبدالناصر مصر شد و همین سراغازی برای خروج این کشورها از حیاط خلوت آمریکا شد,بعدا سیاست این کشورها به تدریج خروج از شبکه نظام سرمایه داری -البته با حقظ اصول ثابت توسعه-شد و یافتن شرکای جدیددر منطقه,همکار ی با یکدیگر در جنوب و حالا شاهدیم که مثلا چین دارد به کشوری بسیار تاثیرگذار در منطقه می شود ,با برزیل بهترین همکاری را دارد,در ونزوئلا موثر است و در پاناما فعال است و دارد با کلمبیایی ها مذاکره می کند برای ارائه مدل های جدید توسعه.جمهوری اسلامی تا حد توان در منطقه فعال است.این شرکای جدید چالش مهم ایالات متحده هستند که نفتا و ftaa را به انزوا می کشند و مرکوسور را با اهمیت می دانند.برخی تحلیل گران فعلی این وضع را پایان اجماع واشینگتن ارزیابی می کنند.این شرایط را من مقدمه افول هژمونی می دانم حداقل این است که شرکا احساس می کنند کاخ سفید دیگر در نظم سرمایه داری جدید ناتوان است و روز به روز معارضان جهانی بر مخالفت خود می افزایند,شاید روزی همین شهروندان امریکا به این نتیجه برسند که آیا اصلا ارزش دارد به خاطر رفاه مادی که از شیوه های دیگربا صلح و دوستی و آرامش هم قابل دسترسی است جهانی را به خاک و خون بکشند تا جریان صدور نفت تضمین شود؟
12-جرج بوش پسر در 2007 یه منطقه داشت ,با توجه به جریانات چپ گرایانه هدف سفر وی در ان مقطع پیگیری چه مسائلی بوده است؟
او اوایل 2007 به برزیل، مکزیک، کلمبیا، و گواتمالا سفر کرد,مهمترین اهدافش بهبود امنیت و حکومت داری خوب در منطقه,توجه بیشتر به دلیل تمرکز در منطقه خاورمیانه پس از 11 سپتامبر 2001 ,اهمیت مجدد بر مسایل استراتژیک منطقه و تلاش در جهت آمریکایی امن و پیشرفته علیرغم آشوب و ناآرامی اعلام شد.پیتر بیکر از روزنامه واشینگتن پست دیدار بوش از آمریکای لاتین را نوعی رقابت واقعی برای بوش -در مقابله با چاوز-عنوان کرد و سفر بوش را بیشتر سمبولیک دانست تا اینکه مطلبی برای پیشنهاد داشته باشد. بوش در برزیل موافقت نامه تولید تجاری اتانول در مقیاس گسترده را امضاء کرد. هدف این کار تأثیرگذاری بر اقدامات چاوز بود. در اروگوئه بوش با تاباره واسکوئز رییس جمهور دیدار کرد که دیدار مذکور از زمان به قدرت رسیدن چپگرایان در 2005 بی سابقه بود. زمانی که بوش از مونته ویدئوی اروگوئه دیدار می کرد چاوز هواداران خود را در استادیوم جمع کرد که با پرچم های ونزوئلا و تصاویر چه گوارا به بوش می گفتند: برو بیرون (Get out)
بوش از کلمبیا نیز دیدار داشت، او اولین رئیس جمهور ایالات متحده بود که از 1982 از بوگوتا دیدار کرد.تظاهرکنندگان با تجمع علیه وی شعار دادند و پلیس نیز با آن ها برخورد کرد. بوش ،اوریبه رئیس جمهور کلمبیا را برای تلاش هایش در مبارزه با فارک و اقدامات ضد مواد مخدرش ستایش کرد.
13- خط مشی باراک اوباما در خصوص منطقه چی بوده است؟
اوباما البته با سیستم ملایم خود نرم فزاری با این کشورها برخورد کرده است.او در زمان تبلیغات انتخاباتی در جمع ناراضیان کوبایی در میامی ضمن انتقاد از سیاست های جورج بوش در آمریکای لاتین به ترسیم سیاستهای خود درقبال منطقه پرداخت.اوباما با تقسیم بندی کشورهای منطقه در چارچوب کشورهای همراه و مخالف عملا سیاست هایی را ترسیم کرد که ناظر بر سیاستی بر مبنای ایجاد تفرقه و در نتیجه پیگیری سیاست تنبیهی با مخالفین و تشویقی با موافقین آمریکا خواهد بود. ,
او از برزیل به عنوان یک الگو در منطقه آمریکای لاتین نام برد که دیگر کشورهای منطقه باید از آن سرمشق بگیرند.به علاوه آخرین تحول مربوط به خط مشی جدید اوباما به حضور وی در اجلاس سران قاره در 18 و 19 اوریل 2009 در پورتو آ اسپین پایتخت ترینیداد و توباگو باز میگردد. در پنجمین اجلاس سران 34 کشور آمریکای لاتین به استثنای کوبا و پورتوریکو شاهد فضای جدید و متفاوتی با حضور باراک اوباما درآن بود که آزمون مهمی برای رهبران چپ گرای آمریکای جنوبی بود تا سخنانی درباره سیاست تغییر بشنوند.او در گفتاری از تغییر رویکرد خود سخن گفت که بدون شک این گفتار هرچند تاکتیکی و سراسر هویج بود,اما در تاریخ سراسر سلطه گری ایالات متحده در قبال حیاط خلوت خود بی سابقه بود و به علاوه مفاد آن همان مطالبه اساسی بود که تمام رهبران نوظهور آمریکای لاتین در اجرای سیاستهای خود به ویژه در روابط خارجی پیگیر آن هستند,اما تحولات بعدی و استمرارمداخلات در هندوراس و اکوادور وبولیوی امید این رهبران را نقش براب کرد و فقط دیدند شخصی آمده و شخصی رفته, بدون اینکه در سیاست های کلان تغییری حاصل شود.
14-در شرایط حاضر روابط چگونه است و آیا در دیدگاه سیاست خارجی آمریکایی ها تغییری حاصل شده؟
درداخل آمریکا انتقاد زیادی علیه دولت اوباما در مورد بی توجهی دولت به منطقه شده است و بیشتر لابی ها خطر ایران و حزب الله و نفوذ چین را بسیار مخرب ارزیابی می کنند,و تلاش دارند تا نیروی داخلی مستعد توسعه در این کشورها را که در حال شکوفایی است نادیده بگیرند.اما احتمالا در 2011 آمریکا توجه بیشتری به منطقه خواهد داشت.اولین سفر اوباما در ماه مارس به 5 کشورمکزیک,برزیل ,شیلی و السالوادور خواهد داشت.امادر مجموع آمریکایی ها در این روابط فقط مسائل مورد علاقه خود را پیگیری خواهندکردو رهبران امریکای لاتین به خوبی این نکته را دریافته اندکه دیگر نمی توان به این کشور اکتفا کرد.
نظر شما