۱ نفر
۲۱ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۰:۵۱
رفتن سایه را بلد نبودیم و حالا نمی‌دانیم چه کنیم

اول بار که تلفن کردم گفتم «آقای سایه؟» گفت «فعلن که ابتهاج هستم، سایه کس دیگری‌ست...». این‌جا دارم با او درباره‌ی تاج و پرسپولیس کل‌کل می‌کنم، چپ یا راست، بالا یا پایین... یادم رفته. خون‌سرد حرف‌اش را زده و انگارنه‌انگار که من ریسه رفته‌ام.

عکس را رضا معطریان برداشت شاید ده سال پیش. پیرمرد در اوجِ جدیت شوخی می‌کرد و در اوجِ طنز چشم‌هایش پر می‌شد از اشک. به‌گمانم سهراب دریابندری بود که تعریف می‌کرد بعد چند دهه قهر سایه با پدرش آن دو به هم رسیدند و فقط نگاه کردند به هم و بعد سری تکان دادند... نسلی شگفت بودند.

ببرهایی جوان. مردی که بعد زندان‌افتادن در اوایلِ دهه‌ی شصت دیگر ریش از بیخ نتراشید به اعتراض. و حالا که دقایقی‌ست از دنیا رفته به آن ریش سپید مملو از بوی دود سیگار فکر می‌کنم و حجم خاطرات‌اش. حجمِ خاطرات‌مان. از «تو ای پری کجایی؟» تا «ارغوان»، از «یادگار خون سرو» تا «آینه در آینه». از آن شمعِ کلیسایی که با خود از آلمان آورد و شد تصویر جلدِ «حافظ به سعیِ سایه» تا شعرخوانی‌هایی که در فضای مجازی هم‌دمِ بسیاری شد در این سال‌ها.

سایه استوار ماند بر ساحتِ خویش. اگر اندکی می‌شناختی‌اش می‌دیدی چه ممارستی دارد بر بودن‌اش. نودوپنج سال زنده‌گی در این جهان ما را به او عادت داد، رفتنِ او را نمی‌دانستیم. بلد نبودیم‌اش و حالا گیج مانده‌ایم. خاطرات به دیوارِ سرم می‌کوبند. یادِ آن‌خانه‌ی کوچکِ خیابانِ جُردن که کم می‌ماند آن‌جا. زندانِ دهه‌ی شصت را هیچ‌گاه هضم نکرد، بارها از آن گفت و روایت کرد و شعرهایی که آن‌جا در حافظه نوشت. نیما را می‌گفت برای ما.

این‌که اول بار «مرغِ آمین» را چه‌گونه خواند وقتی کنارش بودند و پیرمرد را آزار می‌دادند و اتفاقن او بود که خودش را از اغیار دور می‌کرد. جهان بسیار دیده بود، پیروزی آرمان‌های‌اش و شکست آن‌ها را ولی هیچ‌گاه آدم پذیرفتنِ شکست نبود. می‌گفت حریف تمرینی بسیاری قهرمانانِ کشتی بوده از جمله تختی و حظ می‌کرد از خاطرات‌اش. حظ می‌کرد از یادِ رفیق‌اش مرتضا کیوان. حظ می‌کرد از به یادآوردنِ رشت.
حظ می‌کرد که بگوید ابتهاج است ولی سایه بود که پنهان می‌شد در آن تنِ تنومندِ پرزور که اندک‌اندک خمیده شد.
امیرهوشنگ ابتهاج باشکوه زیست و یکه. عاشقِ ایران بود اما در وطنِ خویش غریب. حالا چند نسلِ باور می‌کنند دیگر سایه نیست. او هم به جهانِ سایه‌ها پیوست و کلمات‌اش ماندند... مردی که می‌توانست ساعت‌ها درباره‌ی حافظ سخن بگوید با اشک و ناگهان مادرش را به یاد بیاورد و رفقای‌اش را و زمانِ گم‌شده را و بگوید: «باید سیگار بکشم. آقای سایه باید سیگاری روشن کنیم.»

رفتن سایه را بلد نبودیم و حالا نمی‌دانیم چه کنیم

منبع: سرخِ سیاه

۵۷۲۴۴

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 1661094

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
4 + 8 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • IR ۱۳:۱۵ - ۱۴۰۱/۰۵/۲۲
    0 0
    چه قلمی.