نئولیبرالیسم ریشه در نظریه های سیاسی- اقتصادی شکل گرفته در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم، به ویژه در مناظره های علمی بین اقتصاددانان آلمانی و اطریشی، دارد. در آلمان، مکتب تاریخی اقتصاد مدت ها ناقد ماهیت انتزاعی اقتصاد نهاییون نئوکلاسیک، با مفاهیم غیرواقعی آن و به ویژه با مفهوم قرار گرفتن اقتصاد ها در "تعادل"، بود. اقتصاددانانی همچون ویلهلم راشر (1894-1817) و گوستاف اشمولر (1917-18389)معتقد بودند که حفظ "توازن" عرضه و تقاضا در اقتصاد های سرمایه داری پیشرفته مشکل است. بروز بحران ها محتمل است، به ویژه وقتی علت آن کمبود تقاضا (در اثر مصرف ناکافی توسط کارگرانی که دستمزد های ناچیز دریافت کنند) باشد. اقتصاددانان دیگر آلمانی تحت تاثیر مکتب تاریخی تاکید داشتند که بی ثباتی ها در توسعه سرمایه داری ناشی از رشد نامتوازنی است که بخش های مختلف یک اقتصاد تجربه ميکنند. مکتب تاریخی آلمان یک مکتب تجربی بود تا انتزاعی، که نگاهی بلند مدت داشت، و گرایش های انتقادی نسبت به سرمایه داری. در دهه 1880 یک مناظره تند تر و طعنه آمیز تر بین اشمولر آلمانی و منگر اطریشی، بین اقتصاددانان آلمانی زبان شکاف وجدایی افکند و آنها را طی دهه های بعد به اردوگاه های خصم یکدیگر مبدّل کرد. اشمولر معتقد بود که مفروضات مربوط به قوانین جامع اقتصاد های کلاسیک و نئوکلاسیک اشتباه هستند و استقراء را بر قیاس ریاضیاتی ترجیح ميداد، و این مفهوم را که مردم کلاً تحت تاثیر منافع شخصی هستند ساده لوحانه ميدید. در مقابل، مکتب اطریشی اقتصاد، به رهبری کارل منگر و دانشجویانش فردریش فون ویزر (1926-1851) و یوگن فون بوهِم- باوِرک (1914- 1851)، روشی (ریاضیات) انتزاعی و ضد تاریخی و به لحاظ سیاسی متعارف تر از مکتب تاریخی آلمان داشتند. در اینجا جالب توجه ترین مفاهیم از ناحیه نظریه پردازانی مطرح شد که در معرض زمینه گسترده تر نظریه اجتماعی در حال شکوفایی اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم آلمان قرار داشتند که از جمله آنها جامعه شناسی اقتصادی ماکس وِبِر بود. شاید برجسته ترین اقتصاددان نسل دوم اقتصاد اطریشی لودویگ فون میسِز (1973- 1881) باشد که پایه گذار واقعی نئولیبرالیسم بود.
فون میسز قادر بود تا توانایی فنی خود را در معاضدت های نوآورانه در نظریه پولی و بانکی (به عنوان مثال، کتاب نظریه پول و اعتبار او که در 1912 به طبع رسید) در درون یک فلسفه اجتماعی گسترده تر قرار دهد و از لیبرالیسم کلاسیک قرن نوزدهم تصویری آرمانی ارائه کند. فون میسز معتقد بود که ایدئولوژی سوسیالیستی تهدیدی برای تمدن غربی بود و اینکه لیبرالیسم کلاسیک به تنهایی قادر به حفظ آزادی است (فون میسز 1912، 204). همچون هابز و هیوم، جامعه برای فون میسز نه در یک قرارداد اجتماعی بلکه در سرشت ذاتی فرد ریشه دارد. "خودپرستی قانون بنیانی جامعه است" (فون میسز 1992، 402).
کلیه پدیده های اجتماعی نتایج خودجوش و بدون برنامه انتخاب های افراد عقلایی هستند. اما، در انجام این انتخاب ها، فرد با ضرورت های اجتماعی مواجه ميشود، همانطور که وقتی تقسیم کار بهره وری را افزایش ميدهد و همکاری اجتماعی را پرسود تر از زمانی ميکند که خودکفایی اختیار کنیم. انسانها از قوانین بنیادین همکاری اجتماعی تبعیت ميکنند چون آنها، به نفعِ شخصیِ به درستی درک شده فرد هستند. تبعیت از قوانین حداکثر آزادی فردی را امکانپذیر ميکند، و پیگیری نفعِ شخصیِ به درستی درک شده نیز بالاترین میزان رفاه عمومی را قابل تحقق ميکند. "نقطه عزیمت کل لیبرالیسم در این فرضِ هماهنگیِ منافعِ به درستی شناخته شده فرد نهفته است." (فون میسز 1912، 182)
از نظر فون میسز بالاترین همه منافع، منافع مصرف کننده است، و کلیه منافع به وسیله نیرو های بازار هماهنگ ميشوند، و چیزی را بنا مينهند که فون میسز آن را "حاکمیت مصرف کننده" مينامد. ممکن است دولت لازم باشد، اما لیبرالیسم ميآموزد که قدرت آن باید حداقل شود و، به ویژه، آزادی کامل اقتصادی باید اجازه داشته باشد که بتواند بدون مزاحمت معجزات توسعه ای خود را عرضه دارد.این جامعه شناسی، بنیان نظریه اقتصادی آزادی اقتصادی فون میسز است، که اساساً معتقد است که هماهنگی، و نه کشمکش و درگیری، بین مصرف کنندگان و کارآفرینان، بین کارآفرینان، مدیران، و کارکنان، و به طور کلی بین بازیگران اقتصادی وجود دارد. این فلسفه آزادی اقتصادی، به همراه نظریه هایی درباره فرایند بازار، پول، نرخ های بهره، و ادوار تجاری، برداشت فون میسز از آزادی را توجیه ميکنند.
فون میسز (1922) به طور مشخص تر معتقد بود که سوسیالیزم نمی تواند در یک اقتصاد صنعتی پیشرفته کار کند. مشکل اصلی طبق نظر فون میسز، این است که "محاسبه اقتصادی"- هزینه ها، سود ها، زیان ها و از این قبیل- در یک جامعه سوسیالیستی غیر ممکن است. جایی که در آن بازاری وجود ندارد، نظام قیمتی وجود ندارد. و جایی که نظام قیمتی وجود ندارد، امکان محاسبه اقتصادی وجود ندارد. او ميگوید مساله محاسبه اقتصادی بنیادی ترین مشکل سوسیالیزم است. اثبات اینکه محاسبه اقتصادی در جامعه سوسیالیستی غیر ممکن است به معنای این است که سوسیالیزم غیرعملی است. این تحلیل مبنای نظری حملات علیه برنامه ریزی دولتی و جهت دهی دولت به توسعه است.
این مفاهیم توسط شاگرد فون میسز یعنی فردریش فون هایک (1992- 1899) شرح و بسط داده شدند. هایک معتقد بود که مردم آگاهی اندکی فراتر از محیط های بلافصل خود دارند. این مولفه مهمی است که موجب ميشود نظام قیمت کار کند، چون قیمت ها صرفاً "نرخ های مبادله بین کالا ها نیستند" بلکه "سازوکاری برای مبادله اطلاعات نیزهستند" (هایک 1945). هایک نظام آزاد قیمت را نه یک ابداع آگاهانه (که تعمداً به وسیله انسانها طراحی شده باشد)بلکه یک نظم به طور خودجوش ميداند (که محصول هزاران انتخاب هماهنگ نشده است). بازیگران اقتصادی در یک محیط پیچیده و توام با نااطمینانی نمیتوانند پیامد های اقدامات خود را پیش بینی کنند، و فقط نظام قیمت ميتواند کل اقتصاد را هماهنگ کند. از نظر هایک "خودبینی مهلک" سوسیالیست ها این بود که آنها معتقد بودند که این نظام پیچیده را ميتوان با یک نظام برنامه ریزی طراحی کرد که "قیمت های درست را تعیین کند".
هایک معتقد بود که در اقتصاد های به طور مرکزی برنامه ریزی شده یک فرد یا یک گروه منتخب از افراد باید توزیع این منابع را تعیین کنند.اما این برنامه ریزان هرگز اطلاعات کافی برای انجام تخصیص منابع مولّد به طور قابل اتکا ندارند؛ از اینرو، با ناکارایی و بحران های مستمر مواجه ميشوند. یک اقتصاد را هرگز نمی توان به وسیله برنامه ریزی اجتماعی طراحی کرد، بلکه به طور خودجوش از درون شبکه ای از تعاملات میان بازیگران با اطلاعات محدود ظهور ميکند.
هایک پیدایش تمدن را به مالکیت خصوصی نسبت داد. از نظر او ، نقش محوری دولت را باید به برقراری حاکمیت قانون، با کمترین میزان مداخله دولت در اقتصاد، محدود کرد. دستگاه دولت باید منحصراً برای حفظ صلح و آرامش مورد استفاده قرار گیرد که لازمه کارکرد یک بازار هماهنگ کننده فعالیت های افراد آزاد است. هایک خود را یک لیبرال در سنت ویگ های انگلیسی ارزیابی ميکرد.لیبرال های اقتصاد کلاسیک خواهان حذف مقررات و یا حداقل آن بر بازار هستند.آنها نابرابری اقتصادی ناشی از موقعیت های چانه زنی نابرابر را ميپذیرند و مادامی که از زور استفاده نشده باشد آن رانتیجه طبیعی رقابت ميدانند. این ارزشگذاری لیبرالیسم بیشترین جاذبه را برای نئولیبرالیسم در قرن بیستم داشته است. هایک (1984، 365) تصور ميکرد که این نوع کلاسیک "از کشف یک نظم خودساخته یا خودانگیخته و خودجوش در امور اجتماعی حاصل ميشود...نظمی که از دانش و مهارت همه اعضای جامعه به میزان به مراتب بیشتری از هر نظم دیگری که توسط مدیریت متمرکز امکانپذیر باشد بهره ميگیرد."
هایک در مشهورترین کتاب خود جاده بردگی که در 1944 به چاپ رسید معتقد است که هم فاشیست ها و هم سوسیالیست ها معتقد بودند که باید به حیات اقتصادی "آگاهانه هدایت شوند" و اینکه برنامه ریزی اقتصادی باید جایگزین نظام رقابتی شود. اما برنامه ریزان برای نیل به اهدافشان مجبور هستند تمرکز ها و طبقه بندی های قدرت را در اندازه هایی بوجود آورند که هرگز سابقه نداشته است. دموکراسی مانعی برای این سرکوب آزادی است که ذاتی این تمرکز قدرت است. بنابراین، برنامه ریزی و دموکراسی در تضاد با هم هستند. وقتی قدرت اقتصادی به عنوان یک ابزار قدرت سیاسی متمرکز ميشود به درجه ای از وابستگی منتهی ميشود که به ندرت قابل تشخیص از بردگی است. از نظر هایک، در کشوری که تنها کارفرما دولت باشد، مخالفت به معنای مرگ در اثر گرسنگی تدریجی است. بنابراین، آنچه که به عنوان "جاده آزادی" (برنامه ریزی سوسیالیستی) وعده داده ميشد در واقع "شاهراه بردگی" بود. از نظر هایک هر برنامه ریزی ای حتی توسط سوسیال دموکراسی ها به دیکتاتوری منتهی ميشود چون دیکتاتوری موثر ترین ابزار سرکوب است. بعضی جنبه های روش شناختی و معرفتی
لیبرالیسم: نقش اجتماعی فرد
جامعه از افراد تشکیل شده است، و کارکرد جامعه خدمت رسانی به افراد است. یکی از روش های خدمت رسانی احترام به خودمختاری افراد، و پذیرش حق زیستن به دلخواه خویش است تا جایی که به دیگران آسیب نرسانند. در اینجا بر جنبه های منفی فرد تاکید ميشود و آن حمایت از فرد آسیب پذیر در مقابل قدرت و ادعاهای ساختگی دولت و جامعه است. اما لیبرال ها بر نقش مثبت فرد در مقابل جامعه تاکید ميورزند و ادعا ميکنند که فرد را نباید موضوع عمل جمعی قرار داد بلکه باید مسئولیت انجام بسیاری از امور را به آنها محوّل کرد. عموما سه دلیل در مخالفت با مداخله دولت ذکر ميشود. نخستاینکه بعضی کار ها اگر مستقیماً به فرد واگذار شوند به بهترین وجه انجام ميگیرند. دوم اینکه راه برای بکارگیری قدرت ابداع و ابتکار و نوآوری افراد گشوده ميشود. سوم اینکه قدرت عظیم غیرضروری دولت زیان آور است.
فردگرایی لیبرالی بدگمانی گسترده و غالباً ساده لوحانه ای نسبت به کلیه اَشکال عمل جمعی بوجود آورد، گویی نفس عمل جمعی، فردگرایی و افراد را از بین خواهد برد. از اینرو لیبرال ها نسبت به اتحادیه های کارگری با سوء ظن برخورد ميکنند و علت آن را بدگمانی به عمل جمعی و سازمان یافته ميدانند که متضمن خطر سرکوب داوری خصوصی و معتبر فرد، زیر فشار عقاید گروهی یا اکثریت است. همنوایی و به طرق اولی اتفاق نظر همواره مشکوکند. این مفاهیم مردم را صرفاً دنباله رو قرارداد یا سنت یا جماعت ميکند و عامل تمایلات خودجوش و مستقل خویش نمی داند. فرض بر این است که تنوع افکار و عقاید "طبیعی" است و همنوایی و اتفاق نظر صرفاً محصول نوعی فشار یا اعمال نفوذ است که تنوع و گونگونی را از بین ميبرد وبه افکار و شخصیت ها قالبی واحد ميبخشند. اما این فردگرایی بر این باور استوار است که پدیآورندگان پیشرفت اجتماعی، نه گروه ها و اجتماعات که افرادند اما افرادی که قادرند دست به چنین ابتکار هایی بزنند اندک هستند. با وجود این، این تعداد اندک از افراد نمک زمین محسوب ميشوند و بدون آنها زندگی بشر به مردابی راکد تبدیل ميشود. این اعتقاد به نقش حیاتی تاریخی و اخلاقی افراد استثنایی، روی مثبت تصویر لیبرالی از رابطه میان افراد و جامعه است. در اینجا آزادی نه تنها بخاطر حقوق افراد که برای پیشرفت اجتماعی اهمیت دارد بلکه بخاطر وضعیتی است که در آن خلاقیت و نوآوری شکوفا ميشوند. به این ترتیب لیبرال ها ميکوشند تا بین آزادی و اخلاقیات منفعت طلبانه یک آشتی بوجود آورند.
این اعتقاد به نقش اجتماعی فرد، و مفهوم ملازم آن، یعنی بی اعتمادی به گروه ها و مردم، مفهوم لیبرالی فرد را با ابهاماتی مواجه ميکند. نخست اینکه بین عمل فردی و عمل جمعی تضادی وجود دارد که چون به دقت مورد توجه قرار گیرد عجیب به نظر ميرسد. چگونه ميتوان گفت افراد وقتی در هم ميآمیزند و یا با هم کار ميکنند، و نه به تنهایی، همچنان افراد باقی ميمانند؟ در اینجا تناقضی وجود دارد، زیرا اگر جامعه چیزی جز مجموعه ای از افراد نیست، چگونه ميتوان گفت در اجتماعاتی که صرفاً نامی برای این قبیل مجموعه هاستفرد از میان ميرود؟ و چگونه ميتوان فرد را در مقابل جامعه یا مردم قرار داد؟
این تناقض به ابهام اصلی مفهوم فرد اشاره دارد؛ تناقض بین مفهوم ساده آن یعنی انسان واحد و معنی نهفته آن که فرد استثنایی است. به این ترتیب از همه خواسته ميشود که بر اعتقاد به فضیلتی خاص، و غالباً بر جایگاهی ویژه برای اقلیتی که قابلیت، حساسیت یا فکری استثنایی دارند صحّه بگذارند. به دلیل همین ابهام، مفهوم فرد که در شکل ساده آن به وضوح برابری گراست ميتواند به عامل پیش برنده نگرش نخبه گرا و ضد برابری گرا تبدیل گردد.
به این ترتیب در اینجا دو طرز تلقی متناقض را شاهدیم. یکی آن که جامعه و نهاد های آن چیزی بیش از مجموعه افراد نیست، و دیگر اینکه فرد در تقابل با جامعه قرار دارد و عمل جمعی و فردی تفاوتی کیفی با یکدیگر دارند. اگر جامعه صرفاً مجموعه ای از افراد باشد، هرگونه کشاکش بین جامعه و فرد، ستیزه افراد بایکدیگر است، و نه بین دو هستی ماهیتاً متفاوت که یکی از آنها به طور خودکار بر دیگری تقدم اخلاقی داشته باشد.
سنت لیبرالی نسبت به دولت و قدرت و مقاصد آن از میان نرفته است. این سنت در اصل بر پایه اعتقاد لیبرالی به توانایی افراد در مراقبت از منافع خویش و استعداد خودگردانی جامعه استوار است. تجربه دولت های فئودالی مطلق گرا و ویگ های اشرافی در قرن هجدهم، اعتقاد لیبرال ها و رادیکال ها را راسخ تر کرد که دولت چیزی جز دسیسه اقلیت اشرافی جهت تامین منافع خود و پیروانشان به قیمت منافع کل جامعه نیست.
در قرن بیستم بدگمانی های دیرینه نسبت به قدرت حکومت به گونه ای جدّی تجدید حیات یافت. هراس از تمامیت گرایی، تمام رژیم های قدرت گرای چپ وراست، از روسیه استالینی تا آلمان هیتلری را به یک چوب ميراند و تفاوت های عظیم آنها را در مقابل عامل مشترک آنها، یعنی کوشش به منظور اعمال کنترل کامل بر جامعه از طریق دستگاه دولت، نادیده ميگیرد. از آنجا که جوهر اصلی تمامیت خواهی و واگذاری کنترل کامل جامعه به دولت است، طبعاً در چارچوب لیبرالی، قدرت دولت باید کاملاً محدود شود. لذا لیبرال ها ميتوانستند افزایش فعالیت دولت در اقتصاد و حوزه رفاه عمومی را حامل خطر لغزش مداوم به سمت تمامیت گرایی تعبیر کنند.
دفاع لیبرال ها از فرد فقط در حمله به دولت خلاصه نمی شود، بلکه حوزه گسترده تری را آماج خود قرارمی دهد. کلیه مقوله های مجردی از قبیل آرمان ها، احزاب، ملت ها، طبقات، جنبش ها، جوامع و اجتماعاتی که در آنها منافع و حتی زندگی مردمان واقعی، یعنی افراد زنده، بدست ستمگران، کهنه پرستان و حتی آرمانگرا های بظاهر خوش نیت قربانی ميشود قلمرو حملات لیبرال هاست. از اینرو، یکی از مضمون های احیاء شده در نوشته های لیبرال های معاصر نیاز به خصلت ضدفردگرایانه سیاست های "ناکجاآبادی" بوده است.
در خاتمه این بخش لازم است به پدیده عجیبی اشاره شود که تعارض بین نگرشی است که دنیای اقتصادی متجلّی در نظریه اقتصادی را دنیایی آرام، هماهنگ، و دقیقاً متوازن ميداند، و تندی و بدزبانی و خشونتی که ویژگی بعضی از مهمترین نوشته های روش شناختی است. عقل و منطق ناظر بر اقتصاد نظری است، اما بی عقلی و بی منطقی بر نوشته های روش شناختی حاکمیت دارد. چنین نوشته هایی از تمایل به درک ماهیت تفکر اقتصادی و سیر تکامل آن ناشی نمی شود، بلکه از یک "نزاع و نبرد" سرچشمه ميگیرد. اینها صحنه برخورد متخاصم روشهاست که طی آن معلوم ميشود اقتصاددان نیز (که خصوصیات شخصی و فردی او در کار های نظری به کنار گذاشته شده بود) آدمی مثل آدمهای دیگر است. به عنوان مثال یکی از نظریه پردازان مشهور را ميبینیم که به "قهرمانان وحدت علم" ميتازد: "انگیزه این قهرمانان عقده دیکتاتوری است. ... آنان خود را در نقش یک دیکتاتور ميبینند – رهبر، پیشوا، و تزار امور تولیدی، که بقیه نوع بشر در دستهای آنها حکم مهره هایی بی اراده را دارند." "مهندسان اجتماعی در عمل حاضر به محو تمامی افرادی هستند که برای برنامه های آنها در زمینه سازماندهی امور بشر مناسب نباشند" (فون میسز بنیان های غایی علم اقتصاد 41-40، 94). اقتصاددان وجود عدم توافق میان روشنفکران را عارضه یک بیماری عمومی تمدن ميداند که از "انزجار از زندگی" و آرزوی متفکر به زیستن " در سایه انسانی بزرگ پدید ميآید (فون میسز مسائل معرفت شناختی 92-91). همین نویسنده تمام یک فصل از کتاب خود را به غور و بررسی "علل روانشناختی مخالفت با نظریه اقتصادی" اختصاص ميدهد (همان منبع 203-183).
روش شناسی دیگر، در اشاره به انگیزه های فکری برنامه ریزی های ناچیز دهه 1930، مينویسد "در باطن یک برنامه ریز معمولاً یک دیکتاتور احتمالی وجود دارد" (لینوئل رابینز رساله ای در باب ماهیت و اهمیت علم اقتصاد،1932، 113). کتاب همین روش شناس در خاتمه به اوج احساسی ميرسد و با پیش بینی آینده ای تاریک پایان ميپذیرد: در دنیای غرب افرادی پیدا شده اند که به "مذهب عقلانیت" خیانت کرده اند. آنان سعی در "گریز از ضرورت های غم انگیز انتخاب دارند ولی خدایان عشق و خشم در پی آنان هستند: آنها عاشق مرگند و این عشق آنان را از پای درخواهد آورد" (همان منبع 141).
چون از این گفته های شگفت آور باز هم ميتوان پیدا کرد، برای توضیح آنها باید راهی جز توسل به غرایب احوال شخص متفکّر جست. و در واقع، این حالت ناامیدی نتیجه غیر قابل اجتناب همان روش عقلگرایی است. بار ها تاکید کرده ایم که این روش به هیچ وجه توانایی درک واقعیت را ندارد، بلکه با تقلای زیاد سعی دارد زندگی را آن طور که "باید"باشد تصویر نماید: با نظم، زیبا، و موزون. در رویارویی با پدیده ای (همچون برخورد بین نظریه های اجتماعی) که نافی هماهنگی باشد، نمی تواند آن را درک کند. درست همانطور که نظریه نمی تواند وجود تاریخی بیکاری را تبیین کند، نظریه پرداز نیز نمی تواند از انتقادهایی که به روش او وارد ميگردد آشفته شود. به این حملات پاسخ داده نمی شود فقط ميتوان با توسل به توهین و ناسزاگویی از عهده آنها برآمد.
هگل، در مقاله ای که در اوایل کتاب درباره مسیحیت نوشت، فلاسفه روشنگری را که با زدن برچسب"خرافات" بر مسیحیت به خیال خود آن را تبیین کرده اند، مورد ملامت قرار ميدهد. این فلاسفه نیز به خاطر روش عقلگرایی خود مجبور شده بودند که به برچسب زدن متوسل شوند. اینکه مردم به معجزات اعتقاد دارند، برای ذهن دکارتی غیرقابل درک است؛ پس نتیجه ميگیرد که این اعتقاد باید انحراف ذهن باشد. هگل که ميخواست به معنی عقل وسعت بخشد و آنچه را در زمان رخ ميدهد در آن بگنجاند، مشاهده کرد که شعار عقلگرا این است که "بگذار حتی به قیمت نابودی جهان عدالت اجرا شود".
وقتی سعی ميکنیم زندگی را از راه مقولات عقلگرایی درک کنیم، نوعی عناد متعصبانه و جزمی و انعطاف ناپذیر نسبت به ابعاد وسیعی از زندگی اجتناب ناپذیر ميشود. بدین علّت، درست جایی که انصاف و تفاهم فکری بسیار مورد نیاز است، یعنی در بحث های تحقیقی علمی، تفکّر عقلگرایی با شگفتی نشان ميدهد که طعمه امیال و نفسانیات است. طرفداران نظریه های با محتوای حقیقی نباید تسلیم این روحیه شوند. در نظر آنها اولویت با واقعیات است. وقتی دسترسی به حقایق امکانپذیر نیست، تنها کاری که باقی ميماند "متوسل شدن به نقد و تحلیل علل روانی" دیدگاه مخالف است.دگرگونی بزرگ کارل پولانیی پاسخ جاده بردگی فون هایک
کارل پولانیی دیگر اقتصاددان اطریشی که در 1886 در وین بدنیا آمد و در بوداپست بزرگ شد، کتاب دگرگونی بزرگ: ریشه های سیاسی و اقتصادی عصر ما را مصادف با کتاب جاده بردگی فون هایک در 1944 به طبع رساند. او مباحث لودویگ فون میسز و فردریش فون هایک را که نمایندگان اصلی مکتب اطریشی هستند به چالش ميکشد.
پولانیی نوشت که کل سنت تفکر مدرن اقتصادی بر یک مفهوم معیوب از اقتصاد به مثابه یک نظام درهم تنیده از بازار هایی استوار است که به طور خودبخود عرضه و تقاضا را از طریق سازوکار قیمت تعدیل ميکند. او معتقد بود که این مفهوم تفاوت فاحشی با واقعیت جوامع بشر دارد و اینکه اقتصاد واقعی همواره در بستر جامعه استقرار یافته است و تحت انقیاد سیاست، حقوق، اخلاق، و روابط اجتماعی قرار دارد. طبق نظر پولانیی هدف اقتصاددانان کلاسیک از یک اقتصاد ریشه کن شده از مناسبات، قدرت، حقوق، و اجتماع، و شکل دهی به یک اقتصاد بازار کاملاً خود تنظیم گر یک پروژه "ناکجاآباد"است که نمی تواند به هیچوجه به حیات خود ادامه دهد، مگر با تخریب فیزیکی انسانها و تبدیل محیط های پیرامونی آنها به برهوتی غیرقابل سکونت.
پولانیی، همچون مارکس، اقتصاددانان کلاسیک را بخاطر گرایش به این فرض که انگاره های اقتصادی ای که آنها شناسایی کرده بودند برای همه عصر ها و زمانهاست مورد انتقاد قرار داد. تحلیل مارکس از بُت گرایی کالایی یک حمله مستقیم به یک دیدگاه طبیعی جلوه داده شده نظم های اقتصادی بود. او تشخیص داد که در درون سرمایه داری، روابط اجتماعی میان انسانها تبدیل به شیی شده است، درست همانطور که انسانها به نیروی کارشان تقلیل داده شده اند، یا وقتی که نیرو های انتزاعی بازار به عنوان نیرو های تعیین کننده شناخته ميشوند. او تاکید ميکند که این گرایش، تغییر نظم های موجود را مشکل تر ميکند چون مردم فراموش ميکنند که نهاد های اقتصادی بَرساخته های اجتماعی ای هستند که ميتوان آنها را به شیوه های متفاوتی مجدداً خلق کرد.
پولانیی قضیه مشابهی را در تشریح و توضیح برداشت خود از کالا های جعلی طرح ميکند. برخلاف تاکید مارکس بر "وفور بیش از حد کالا ها" – یعنی مازادی که بیش از ظرفیتی است که بازار جهانی توانایی جذب آن را داشته باشد –پولانیی درمقابل بر کالا های خاصی (زمین، نیروی کار ، و پول) تاکید ميکند که او معتقد است که کالا های جعلی هستند – به این معنا که اساساً تولید نشده اند که در بازار به فروش برسند. زمین طبیعت تقسیم شده است. نیروی کار فعالیت انسانی است. عرضه پول و اعتبار ضرورتاً به وسیله سیاست های دولتی شکل ميگیرند. اینکه با این کالا های مجعول به عنوان کالای واقعی برخورد شود بدون اینکه محدودیت های حمایتی وضع کنیم تا بتوانیم آنها را تا حدودی تبدیل به کالا کنیم برای جامعه انسانی مخرّب است و در نهایت به بذر هایِ تخریبِ گریزناپذیرِ بازارِ احتمالیِ جدا شدهِ از ریشه هایِ اجتماعی منتهی ميشود.
استدلال پولانیی تا حدودی یک استدلال اخلاقی است. بازار ها باید در بستر اخلاق کاشته شوند. فرسایش و آسیب محیط زیستی و برده داری غیر اخلاقی هستند. طبیعت و انسان نباید تحت انقیاد نیاز های بازار قرار گیرند، بلکه این بازار است که باید در ننهایت تحت انقیاد طبیعت و نیاز های انسان قرار گیرد.
بازار ها در دوره مدرن از طریق فعالیت سازمانهای سیاسی و به ویژه اقدامات دولت ها شکل ميگیرند. به طور خلاصه، بازار ها نه طبیعی هستند و نه خودتنظیم گر. بازار ها به طور خودجوش از تمایلات طبیعی ما به "مبادله و تجارت" پدید نمی آیند، بلکه از طریق اقدامات و انتخاب های سیاسی به طور آگاهانه برنامه ریزی شده ظهور ميکنند. از نظر پولانیی بازار آزاد یک مفهوم "ناکجاآباد" است. به کلیه بازار ها نظم داده ميشودبه این معنا که مختصات آنها توسط نهاد های دولتی تعیین و مستقر ميشوند. از نظر او، این وجه ادعایی لیبرال ها که نظام بازار خوداتکاست تجلّی ایدئولوژی غلط بازار های خودتنظیم گر است.از آرمانها تا واقعیت: نظم سیاسیمورد نیاز سیاست های نئولیبرال
در سه دهه آخر قرن بیستم این آراء آموزه مسلط علم اقتصاد شد. اما این آموزه بر مَرکب عقل و اندیشه و تضارب آراء گسترش نیافت بلکه بر یک آموزه شوک استوار بود. به مردم داستانهای جن و پری و دروغ های شاخدار فروختند تا توانستند این سیاست های افراطی را بر دنیا غالب کنند. به خلاف ادعا های هایک، غلبه این سیاست ها در بستر آزادی و مردمسالاری در دنیا منتشر نشد بلکه برای تحقق این هدف نیاز به شوک، بحران، و شرایط اضطراری بود. میلتون فریدمن اهمیت بحران را شناخت و در کتاب سرمایه داری و آزادی چنین مينویسد: "تنها بحران واقعی یا تصور شده تغییر واقعی را ایجاد ميکند و وقتی که بحران رخ ميدهد اقداماتی که برای مواجهه با بحران صورت ميگیرد بستگی به اندیشه ها و مفاهیمی دارند که در محیط پیرامونی پراکنده هستند".
اولین آزمایشگاه حواریّون فریدمن، شیلی بود. معمولاً مبلّغین نئولیبرال تلاش ميکنند که داستان را از دوره های ریگان و تاچر آغاز کنند و کمتر به تجربه شیلی ميپردازند. در دهه های 1950 و 1960 سیاست های توسعه ای شیلی الگویی برای کشور های منطقه شده بود. دولت بر آموزش ، سلامت و صنعت سرمایه گذاری کرده بود. شرکت های آمریکایی نگران عدم موفقیّت سرمایه گذاری های خود در شیلی بودند. دولت آمریکا برای مقابله با سیاست های دولتی در شیلی مبادرت به پذیرش دانشجو و اعطای وام به دانشجویان شیلی و بقیه کشور های آمریکای جنوبی کرد تا در دانشگاه شیکاگو با میلتون فریدمن اقتصاد بازار آزاد را مطالعه کنند.
دانشگاه شیکاگو با دانشگاه کاتولیک شیلی در سنتیاگو قراردادی منعقد کرد که دانشجویان شیلی پس از دریافت دکترا به دانشگاه کاتولیک برگردند. آرنولد هاربرجر اقتصاددان مسئول این قرارداد خود را میسیونری معرفی کرد که وقف این برنامه شده است. در 1970 دولت وحدت ملّی سالوادر آلنده با وعده ملّی کردن بخش بزرگی از اقتصاد این کشور برنده انتخابات ریاست جمهوری شیلی شد. سهام عمده شرکت مخابرات شیلی متعلق به شرکت آمریکایی آی تی تی بود. سرمایه داران آمریکایی همه تلاش خود را برای جلوگیری از روی کار آمدن آلنده به قدرت بکار گرفتند و سرانجام به ریچارد نیکسون رئیس جمهور وقت و هنری کیسینجر وزیر خارجه او متوسل شدند. بعد ها اسناد دخالت سازمان امنیتی آمریکا سی آی اِ جزییات کودتای این کشور علیه دولت ملّی و قانونی آلنده را منتشر کردند. ادوارد کورّی سفیر وقت دولت آمریکا از دستور کشورش برای جلوگیری از پیروزی آلنده خبر داد و پس از پیروزی آلنده از او خواسته شد که با کمک ارتش شیلی مانع از روی کار آمدن آلنده شوم. علیرغم تلاش های سی آی اِ آلنده به عنوان رئیس جمهور سوگند یاد کرد. ریچار نیکسون به رئیس سی آی اِ دستور داد که در اقتصاد شیلی اختلال ایجاد کنند. آمادگی های لازم برای انجام کودتا آغاز شد. اقتصاددانان شیکاگویی دانشگاه کاتولیک شیلی یک گزارش 500 صفحه ای به عنوان راه حل جایگزین در اقتصاد شیلی منتشر کردند. با حمایت های دولت آمریکا هر اقدام متصوری صورت گرفت تا اقتصاد شیلی را دچار بی ثباتی کنند. کامیونداران وارد اعتصاب شدند و مغازه ها و کارخانجات را به تعطیلی کشاندند. یک کودتای ناموفق در جون 1973 انجام گرفت، و سپس در 11 سپتامبر 1973 به فرماندهی ژنرال پینوشه حمله به کاخ رئیس جمهور آغاز شد. شوک جنگ استمرار 41 ساله صلح و ثبات گذشته در این کشور را مختل کرد. پینوشه و حامیان او این کودتا را جنگ نامیدند و سپس با بمباران کاخ ریاست جمهور و کشتن رئیس جمهور آلنده اعلام پیروزی کرد و دولت کودتا را در دست گرفت. فارغ التحصیل های شیکاگویی دانشگاه کاتولیک برنامه اقتصادی خود را اعلام کردند و پینوشه آن را به عنوان مدل اقتصادی دولت کودتا اعلام کرد. طی چند روز نخست کودتا بیش از 30 هزار نفر دستگیر و روانه بازداشتگاه ها شدند.
در حالی که مردم اسیر شوک های کودتا و پس لرزه های آن بودند، پینوشه طرح اقتصادی اقتصاددانان شیکاگویی شیلی را به اقتصاد این کشور تحمیل کرد. با آزادسازی قیمت ها، قیمت ها به شدّت افزایش پیدا کرد و با حذف تعرفه ها درآمد دولت کاهش یافت.
فریدمن بعد ها این اقدامات را تایید و بر اهمیت تجربه شیلی تاکید کرد. ”این اولین حرکت برای پیشگیری از روی کارآمدن یک دولت کمونیستی بود که یک اقتصاد آزاد جایگزین آن ميشد." اما این جایگزینی کار نکرد و یکسال بعد تورم به 375 درصد رسید که در آن زمان بالاترین نرخ تورم در دنیا بود. در مارچ 1975 آرنولد هاربرجر و میلتون فریدمن به سانتیاگو رفتند. فریدمن در اینجا عباراتی را بکار برد که تا آن زمان در هیچ بحران واقعی اقتصادی بکار نرفته بود. او از شوک درمانی سخن گفت. او گفت که مثل یک پزشک ميخواهد به کشوری که گرفتار یک بیماری واگیردار است کمک کند و به این منظور از تجویز دارو برای درمان این اقتصاد نامبرد. فریدمن دریافت که ژنرال پینوشه به شدت شیفته مفهوم شوک درمانی او شده بود. به سرعت مشخص شد که سیاست های فریدمن به نفع ثروتمندان و به زیان فقرا تمام شده است. محاسبات نشان ميداد که خانواری که ميکوشید با میانگین دستمزد زندگی کند باید 74 درصد درآمد خود را صرف نان ميکرد. اقلام دیگری همچون شیر تبدیل به کالا های لوکس شدند. پینوشه توزیع شیر در مدارس را، به تبعیت از سیاست های تاچر جوان که اکنون در بریتانیا وزیر آموزش بود، متوقف کرد. سیاستی که اختلاف نظر های زیادی را برانگیخت. تاچر بعد ها از دوستان نزدیک پینوشه شد.
برای اینکه پینوشه بتواند این سیاست های اقتصادی را به اجرا درآورد باید دشمن و وحشت ميساخت. او اظهار داشت که "سایه مارکسیسم هنوز بر سر کشور است. مارکسیسم مثل یک روح است که گرفتنش مشکل است و به دام انداختنش غیر ممکن."
فریدمن و هاربرجر معتقد بودند که اقتصاد بازار آزاد دست در دست آزادی و دموکراسی پیش ميروند. اما در شیلی و بسیاری از کشور های آمریکای لاتین وضع به گونه ای دیگر بود. همه آنهایی که خواهان نوع دیگری از جامعه در شیلی بودند گرفتار شکنجه و زندان و قتل شدند. یکی از آنها اورلاندو لِتیلیه سفیر آلنده در واشنگتن بود. او پس از روی کارآمدن پینوشه یکسال در زندان بود و بعد از آزادی به واشنگتن تبعید شد. در 1976 لِتیلیه چنین نوشت: "این طرح اقتصادی پینوشه تنها به زور ميتواند تحمیل شود و اجرای آن در بستر کنونی جامعه شیلی به معنای زندانی کردن و کشتن هزاران نفر از مردم این کشور است." استقرار بازداشتگاههایی در سراسر کشور و زندانی کردن بیش از یکصد هزار نفر در کمتر از سه سال حاصل اجرای این طرح بود. کمتر از یک ماه بعد از نگارش این مقاله، لِتیلیه در یک انفجار بمب در واشنگتن کشته شد. مجری این تروریکی از اعضای پلیس مخفی پینوشه بود که شناسایی شد. او با آگاهی مامورین سی آی اِ مرتکب این قتل شده بود. در همان روزی که لِتیلیه کشته شد به میلتون فریدمن جایزه نوبل اقتصاد اعطاء شد.
نکته حائز اهمیت دیگر اینکه چگونه سرمایه داری لجام گسیخته با استفاده از آموزه شوک خود را بر دنیا مسلط کرد. دانش آموختگان فریدمن مصادر کلیدی در برزیل و سپس اروگوئه را اشغال کردند. و سپس در 24 مارچ 1976 کودتای نظامی در آرژانتین دولت خانم پِرون در یک کودتای نظامی را ساقط کرد و ژنرال فیدِلا عهده دار دولت کودتا شد. اقتصاددانان شیکاگویی آرژانتین مصادر اصلی دولت کودتا را عهده دار شدند. آنها فرصت استثنایی ای برای مهندسی مجدد اقتصاد آرژانتین بدست آوردند. سیاست های آنها موجب شد تا طی یکسال 40 درصد از قدرت خرید خود را از دست بدهند. کارخانه های متعددی تعطیل شدند و فقر به طور فزاینده ای افزایش یافت. همان روش های تجربه شده در شیلی برای ایجاد وحشت در آرژانتین مورد استفاده قرار گرفت. مردم باید دچار وحشت ميشدند تا سیاست های دولت کودتا را ميپذیرفتند. فیدِلا با استفاده از تجربه شیلی در ایجاد رعب و هراس در جامعه مبادرت به استفاده از تاکتیک سربه نیست کردن مخالفین پرداخت. تعداد زیادی از مردم در روز روشن توسط عناصر حکومتی ربوده و مفقودالاثر شدند. بسیاری از روش های ایجاد رعب و وحشت و نیز شکنجه که در شیلی بکار گرفته شدند در مدرسه های آمریکایی ها که به همین مناسبت توسط دولت ایالات متحده در داخل این کشور تاسیس شده بود آموزش دیده بودند. شکنجه هایی مثل تجاوز، سوراخ کردن بدن و قتل روش های متداولی بودند که در شیلی و آرژانتین علیه دانشجویان و اعضای اتحادیه های کارگری که مخالف سیاست های اقتصاد بازار آزاد بودند بکار گرفته ميشد. هزاران نفر مفقود شدند و هرگز اثری از آنها یافت نشد. در آرژانتین هزاران نفر به قتل رسیدند که در میان قربانیان صد ها زن حامله ای بودند که قبل از اعدام به آنها فرصت وضع حمل داده شده بود. فرزندان باقیمانده از آنها را به خانواده های نظامیان سپردند تا آنها را بزرگ کنند. در دوره حکومت نظامیان صد ها نفر از مادران معترض به مفقود شدن فرزندانشان مفقود شدند. بعد از سقوط نظامیان گروه قلیلی از زندانیان آزاد شدند، باقیمانده اجساد تعداد قلیلی نیز کشف شد اما اغلب آنها مفقود الاثر باقیماندند. ژنرال فیدِلا به عنوان جنایتکار محاکمه و به زندان ابد محکوم شد اما 30 هزار مفقودالاثر تنها بخشی از میراث دولت کودتایی دست نشانده او بود.
فریدمن وعده ميداد که سیاست های اقتصاد آزاد نه تنها به نفع همه مردم، نخبگان و فقرا خواهد بود، بلکه امکان بروز دیکتاتوری را نیز منتفی خواهد کرد. سرمایه داری بازار آزاد و مردمسالاری دست در دست هم رونق و رفاه برای مردم به ارمغان خواهند آورد. اما حاصل این سیاست ها منجر به بروز یک مشکل ایدئولوژیکی شد و آن اینکه این سیاست ها تنها در کشور هایی به اجرا درآمدند که تحت حکومت دیکتاتوری های نظامی بودند. نیکسون رئیس جمهور وقت آمریکا از سیاست های اقتصاد آزاد در کشور های دیکتاتوری آمریکای لاتین حمایت ميکرد. اما وقتی نوبت به استقرار این سیاست ها در داخل ایالات متحده رسید، نیکسون نگران انتخاب مجدد خود سیاست های کاملاً متفاوتی را اتخاذ کرد.مکتب شیکاگو و دنیای انگلیسی زبان
فریدمن از دوستی با نیکسون منتفع شد و بسیاری از حواریّون مکتب شیکاگو در دولت نیکسون و در مسئولیت های کلیدی شروع به کار کردند. از جمله آنها دونالد رامسفلد بود که بعد ها وزیر دفاع جرج بوش شد. در 1971، نیکسون از ترس انتخاب نشدن به سیاست های فریدمن پشت کرد و مبادرت به کنترل قیمت ها در داخل ایالات متحده کرد. او دونالد رامفسلد را به وزارت اقتصاد منصوب کرد. سیاست های اقتصادی نیکسون در دور اول موجب پیروزی چشمگیر او در دور دوم شد که یک شکست برای فریدمن محسوب ميشد.
در 1979 مارگارت تاچر در بریتانیا به قدرت رسید. مراد فکری او فردریش هایک معلم میلتون فریدمن بود. یکسال بعد رونالد ریگان رئیس جمهور آمریکا شد. اکنون هردو کشور های آمریکا و بریتانیا با سیاست های آزادی اقتصادی اداره ميشدند. تحلیل فریدمن از سیاست های تاچر چنین بود. "وقتی مارگارت تاچر به قدرت رسید سیاست های کاهش هزینه های دولت، کاهش نرخ های مالیاتی، انتقال مالکیت دولتی و نظم بخشی به صنعت، و یک سیاست پولی معتدل برای کاهش نرخ تورم داشت." در سه سال نخست دولت تاچر تعداد بیکاران در بریتانیا 2 برابر شد که منجر به امواج اعتصابات در کشور شد. شورش هایی در شهر های اصلی بریتانیا صورت گرفت. سیاست های اقتصادی مارگارت تاچر، بر اساس ارزیابی میلتون فریدمن هنوز تا این زمان، سیاست های اقتصادی مختلط بود. هایک به تاچر تکرار سیاست های شوک درمانی شیلی را توصیه کرد. پاسخ تاچر این بود که در بریتانیا با وجود نهاد های دموکراتیک برای کسب اجماع عمومی، اجرای برنامه شیلی نمی تواند مورد قبول باشد. پاسخ تاچر اثبات دیگری است بر اینکه بنیان های اقتصاد بازار آزاد تا چه اندازه غیرمردمی است و منفور تر از آن است که بتوان آن را در یک چارچوب نهادی دموکراتیک با کسب اجماع عمومی و رضایت مردم به اجراء درآورد، به خلاف دیکتاتوری های نظامی. آنچه که تاچر را از گردابی که در آن افتاده بود نجات داد یک بحران بود و آن یک جنگ بود. او علیه آرژانتین به عنوان متجاوز به قلمرو بریتانیا در جزایر فارکلند اعلام جنگ کرد. اغلب مردم بریتانیا تا آن زمان حتی اسم جزایر فارکلند را همنشنیده بودند. وقتی آرژانتین مالکیت جزایر فارکلند را اعلام کرد، تاچر فرصت را مغتنم شمرد و بریتانیا را وارد جنگی با چند هزار مایل فاصله از سرزمین اصلی کرد تا خود را به عنوان "خانم آهنین" به اثبات برساند. جنگ در کمتر از سه ماه خاتمه یافت و امواج پیروزی و وطن دوستی سراسر بریتانیا را در بر گرفت. تاچر پیروز انتخابات 1983 با اکثریت قاطع آراء شد. او اکنون فرصت اجرای برنامه شوک درمانی را، در زمانی که مردم و جامعه در شوک بسر ميبردند، پیدا کرده بود.
قدرتمند ترین اتحادیه کارگری بریتانیا اتحادیه کارگران معدن بود. بزرگترین معدن بریتانیا بسته شد و کارگران اعتصاب کردند. این اعتصاب تقریبا یکسال به طول کشید. تاچر از هر وسیله ای برای نابود کردن این اتحادیه استفاده کرد و سرانجام معدنکاران شکست داده شدند. تاچر از این فرصت استفاده کرد تا مکتب شیکاگو را به بریتانیا بیاورد. تبلیغات گسترده او همراه شد با خصوصی سازی صنایع فولاد، آب، برق، گاز، تلفن، خطوط هوایی، نفت، ساخت مسکن عمومی متوقف شد و خدمات عمومی به شدت تقلیل یافت. در 1986 از خدمات مالی و بانکی مقررات زدایی شد و این اقدام را "انفجار بزرگ " نامیدند. در بریتانیا پیش از روی کار آمدن تاچر درآمد اعضای هیات مدیره های شرکت ها 10 برابر میانگین دستمزد کارگران بود، در سال 2007 این نسبت به 100 برابر رسید. در آمریکا پیش از ریگان این نسبت 43 برابر بود که در 2005 به 400 برابر رسید.
فریدمن آشکارا بر نقش ریگان و تاچر بر گسترش سیاست های مکتب شیکاگو تاکید کرد. ریگان حاکمیت سیاست های نئولیبرال در آمریکا و بریتانیا را پیروزی لیبرال دموکراسی اعلام کرد و اظهار داشت که "رژه آزادی و دموکراسی مارکسیسم – لنینیسم را به زباله دان تارخ فرستاد و دیگر دیکتاتور های باقیمانده را نیز به همین سرنوشت دچار خواهد کرد." از جمله دروغپردازی های حکومت های سرمایه داری در پی سقوط بلوک شرق این بود که مردم در اروپای شرقی خواهان اقتصاد بازار آزاد هستند. این درست است که مردمی که تحت حاکمیت حکومت های اقتدارگرای کمونیستی بسر برده بودند اکنون خواهان آزادی بودند، و این هم درست است که در اثر سیاست های انسداد فرهنگی اکنون خواهان پوشیدن شلوار جین و خوردن همبرگر مک دانلد بودند، اما معنای اینها این نیست که خواهان سرمایه داری بدون مرز بودند که حاکمان آنها را گروهی الیگارش تشکیل بدهند بدون اینکه از کمترین حمایت های اجتماعی برخوردار باشند؛ وضعیتی که بسیاری از کشور های بلوک شرق گرفتار آمدند.
*عضو هیات علمی دانشگاه الزهرا
/3131
نظر شما