این مردم شامل آدمهای عادی کوچه بازار و خیل تشکلها و سازمانهای غیردولتی می شود. آنها توقع دارند جایی و کسی کارهایشان را ببیند. از زن و مردهای پا به سن گذاشته ای که چند سالی است خیریه ای دایر کرده اند تا چند همکلاسی که بعد از فارغ التحصیلی کارآفرینی کرده و با راه انداختن شرکتی خصوصی در حوزه برق، دو سالی است که از شرکت های تابعه وزارت معظم نیرو طلبکارند.
صدها تشکل و مجموعههایی این چنین فقط محتاج نگاه و توجه نیستند و توقع ندارند جایی برای آنها رپرتاژآگهی برود و لب به مدح و ستایش آنها باز کند. آنها می خواهند احساس کنند مفید هستند و کاری از دستشان برمی آید؛ همین که آنها سرکار هستند برایشان کافی است. هرکدام با مشغله ای که برای خود تراشیده اند امرار معاش می کنند، احساس وجود و طی طریق و روزگار می گذرانند.
از این آدمها و تشکلهایشان که بگذریم به مجموعههایی می رسیم که خود را متولی یک صنف و پیشه می دانند. همان هایی که گذر زمان به آنها نقشهایی سیاسی، اجتماعی هم داده است. آنها دیگر صرفا نماینده صنف و پیشه خود نیستند و سخنان به جا و نابجای اعضای آنها هویتی دیگر را نیز برای آنها ایجاد کرده است. انجمن ها و تشکل های صنفی کارگری، کارمندی، دانشجویی، وکلا، هنرمندان و... در این مجموعه قرار می گیرند.
آنها نمایندگی بخش هایی از جامعه را بر عهده دارند. تشکل هایی که قانون قواعد حیات آنها را تعیین کرده است و چند سالی است که بعضا یکی بعد از دیگری با دلایل مختلف منحل شده اند.
به این کاری ندارم که مجموعه ای مثل خانه سینما می خواست یک شبه منحل شود و با انحلال امثال این تشکلها دولت بر خلاف وظایف مستتر در سند چشمانداز باز متولی می شود ولی به این ایراد می گیرم که روند انحلال نتیجه ای جز بیشتر بی رغبت شدن مردم برای نقش آفرینی در اداره امور ندارد. باید راهی جست که هم بهانه ای به دست هیچ کس نداد و هم قانون را اجرا کرد. این روش جز با گفت و گو و مفاهمه محقق نمی شود.
اما اگر دولتی خود را متولی دانشجو، هنرمند، روزنامه نگار، وکیل و... بداند و به خاطر سازمان دادن به آنها تشکلهای پیشین را یکی یکی منحل کند انگار که فقط صدای خودش را می شنود و دیگران که اتباعش باشند را نمی بیند.
حالا که بحث به شنیدن رسید بد نیست خبری را که دو هفته پیش یکی از دوستان برایم فرستاده بود بخوانید.
عین جملات آن همکار مطبوعاتی را در ادامه بدون ویرایش می آورم. مطمئنم وقتی در حال نوشتن این سطور بوده از عصبانیت خون خونش را میخورده. خبر را به سرویس مربوطه احاله دادم ولی منتشر نشد و حالا بعد از 2 هفته در اینجا می آورم:
«دیشب در حین پخش برنامه پارک ملت در مورد وضعیت مطبوعات با حضور کواکبیان، سردبیر همشهری، سردبیر جام جم و پاک آیین و محمدزاده از وزارت ارشاد، شماره تلفنی به عنوان تماس روی خط برنامه زیرنویس می شد که به هر میزان مسئولان چند رسانه اصلاح طلب تلاش کردند از طریق این شماره به برنامه وصل و اعتراض خود را به یک طرفه بودن این گفت و گو و برخی تناقض گویی های آشکار وزارت ارشاد اعلام کنند، این شماره تلفن در تمام طول یک ساعت و نیم اجرای این برنامه اشغال دائم بود.
نکته جالب این جاست که این خط تا 6 صبح هم همچنان مشغول بود که نشان می دهد شماره زیر نویس شده "سرکاری" بوده و مسئولان این برنامه بر خلاف ادعا اصلا درصدد نبودند تا یکی از مدیر مسئولان روزنامه های اصلاح طلب روی خط این برنامه حاضر شوند.»
شما هم اگر برای گفت و گو با دوستتان با او تماس بگیرید، هیچ وقت وصال او برایتان میسر نشود و همیشه گوشی او مشغول باشد چه حسی پیدا می کنید؟! اگر احساس کنید که سرکار هستید حالتان چطور می شود؟
متاسفانه خیلیها در گوششان بوق اِشغال زنگ می زند و کسی را پیدا نمی کنند که حرفشان را بشنود. مشغله های فراوان گوشی خیلی ها را مشغول کرده. اگر جایی برای شنیدن حرفها نباشد چه می شود؟
نظر شما