به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، روزنامه شرق به مناسبت زادروز ۸۰ سالگی بهزاد فراهانی فیلمنامهنویس و بازیگر نامآشنای ایرانی گفتوگوی مفصلی را درباره تاریخچهی زندگی حرفهایاش انجام داده است. بخشهای تاریخی این گفتوگو را برگزیدهایم که در ادامه از نگاهتان میگذرد:
دوران فوتبالی
در نوجوانی شاگرد حســن آقا حبیبی بودم. در چهارصد دستگاه توپ میزدم. میدانید کــه یکی از مراکز ســازنده فوتبال تیم ملی بود. وقتی به اوج رســیدم و میرفتم تا انتخاب شوم، استادم سرکیسیان گفت: «بهزاد! » گفتم: «بله آقا. » گفت: «شما دیگر به درد تئاتر نمیخورید، بروید فوتبال بازی کنید» (با لهجه ارمنی). گفتم: «چرا شــاهین؟ » گفت: «چون زیر بغل شما یک خربزه اینجا، یک خربزه اینجاست، وسط پاهایت هم یک هندوانه گذاشتی. شما به درد تئاتر نمیخورید، دنبال فوتبال بروید. » من هم به حسن آقا گفتم: «دیگر نمیآیم. » گفت: «نیا. »
مدتی در برق تهران به عنوان کارمند استخدام شدم که توپ بزنم. خیلیها را استخدام کردند؛ امیر ابارشــی، مهــدی رنگانیان، مصطفی شــرکا، مرتضی شــرکا، مصطفی کاچار، شهرستانی. از همه مهمتر برای بچههای پرسپولیس گنجاپور، طفلکی چون تمام بدنش پر مو بود، اذیت میشد. به هر حال تیم برق را حرکت دادیم.
بازی در استقلال
در استقلال میهمان بودم. آقای ابارشی یک روز به خانه ما آمد که «ساکت را بردار برویم. » گفتم: «کجا؟ من باید به اداره بروم کار دارم. » گفت: «اداره بیاداره، بدو برویم. » ساک آنچنانی هم نداشتم. ساک من یک بار آنچنانی شد آن هم وقتی بود که توانستم یک گل به پرسپولیس آن زمان بزنم. آقای شعاع قرار بود به ما هم کفش و هم گرمکن بدهد که هیچکدام را تا به حال نداده. خدا بیامرزدش.
تشکیل تیم در استراسبورگ
در استراسبورگ جنبش مبارزاتی ایرانیان نیرومند بود، کنفدراسیون بود و ما هم جزوشان بودیــم. فکر کردم یک تیم راهاندازی کنم، البته از من بزرگتر در استراســبورگ بود که عضو تیم پرسپولیس و دارایی بودند. تیم را راه انداختیم و با ۱۰-۱۵ نفر فوتبال را شروع کردیم. [... ] بیشــتر هافبک بودم. کمی هم خشن بودم، ولی بهترین جا بود.
تیم را که [در استراسبورگ] راه انداختیم خیلی راسیســتی نگاه نکردیم. بچههای متفاوت از کشــورهای مختلــف را دعوت کردیم. تیم خوبی راه انداختیم. هافبک بازی میکردم. یکی از بچهها در تیم ملی موزامبیک بازی میکرد به نام «پاتریک» که خیلی پسر گلی بود. پاتریک دوستدختری داشت که پزشک بود و کنار زمین میایستاد، خوشگل هم بود، هر وقت کسی در زمین آسیب میدید سریع برای کمک میآمد. به هر حال، پاتریک آن روز من را چنان زد که ساق کشم پاره شد و من افتادم. باران هم روی خونها میریخت و ترسش بیشتر میشد. دنبال این بودم که فحضی به پاتریک بدهم که اقلا دلم خنک بشود، ولی فحش فرانسوی بلد نبودم. به مجتبی شیرازی که بازیکن تیم پرسپولیس بود گفتم: «مجی به فرانسه روسپی را چطور میگویند؟ » کمی فکر کرد و گفت. وقتی همه جمع شده بودند و پای من پانسمان میشد گفتم «پاتریک یک روسپی است. » گفت: «نه بهزاد اشتباه میکنی، رفیقت یک مارکسیست است. این حرفها چیست. » اصلاً برایش مهم نبود که من گفتم مادر روسپی.
پدربزرگم گفت برو تهران آدم شو برگرد
در خطه ما آب کم است به همین خاطر کاشت به صورت دیم انجام میشود و چشممان به آسمان است که باران بیاید تا شاید ما هم به چیزی برسیم. به همین دلیل وضعیت برای مردم خیلی ســخت اســت. آن زمان ما دیم میکاشتیم که کار ســختی بود، شخم بزنیم و تخم بپاشیم. خرمن میکوبیدیم و باد میدادیم و کپه گندم آماده میشد و تازه نایب فئودال پیدایش میشد. البته سر خرمن ما از ترس پدر جرأت نمیکرد که شلتاق بیندازد اما پنجیک دیمزار را حتماً باید به ارباب میدادیم. کشت آبی که داشتیم سه تا به ارباب میدادیم و دو تا برای خودمان بود. اما از کشــت دیم یکپنجم را به ارباب میدادیم و چهار قســمت برای خودمان که خیلی تلخ بود. بدیاش این بود که ته خرمن هم نمیگذاشتند. رسمی بود که ته خرمن را نمیروفتند ولی گاهی اوقات بعضی از آدمهای ارباب این کار را میکردند و برای من حسابی تلختر میشد و حس بدی دست میداد. پدرم ولی تحمل میکرد. به این ته خرمن خیلی نیاز نداشتیم ولی ته خرمن در روستا یک سنت است...
در روســتایمان الاغ داشــتیم. وقتی از صحرا میآمدیم، ظهــر گرما آفتاب توی مغزمان خورده بود، پسر ارباب که میخواست رد بشود باید میایستادیم، پدربزرگ من با ۹۵ سال سن از خر پایین میآمد سلام میکرد و آقا پسر رد میشد میرفت و پدربزرگم دوباره سوار میشد. این اتفاق خیلی سخت بود. من از همانجا فاصله طبقاتی را درک کردم. یادم است یک روز پدربزرگم مسلمخان که از خوانین نبود ولی اسم خان را یدک میکشید، به مادرم متلک گفته بود که «کاش شــوهری میکردی که یک ذره گوشــت به خانهات میآورد تا بچهات گرسنه نماند. » پدرم از دهقانان بود و مادرم از خوانین. این حرف به گوش پدرم رسیده بود. برف زیادی آمده بود، پدرم با اسب بیرون رفت و دو روز برنگشت. همه آبادی دنبالش میگشتند. وقتی پیدایش شد به خانه پدربزرگم رفت، در زد و یک کل را جلوی خانهاش انداخت و گفت: «نوش َ جانتان. » به خانه خودمان آمد و یک کل دیگر آورد؛ «این هم گوشتی که سراغش را میگرفتید. » بله، پدرم از این کارها میکرد. من متعلق به خانوادهای هستم که بین دو نوع تفکر بوده اســت: پدربزرگ پدریام اهل عرفان بود. اهــل عرفان که میگویم یعنی در ۳۶۰ ده فراهان گشته و کتابهای غزالی را پیدا کرده بود. تشویق میشدیم که گلستان را از بر کنیم. من الان نصف گلســتان را از بر هستم و الی آخر. زمانی هم که میخواستند من را در هشتسالگیام از مکتب درآورند و به تهران بفرستند گفت: «بَبَم یادت باشــد ما تو را نمیفرستیم بروی به تهران و برگردی آقا شــوی، آدم بشــو. میروی که آدم بشــوی و برگردی. » نمیدانم شدم یا نشدم. (با خنده)
درباره امضای نامهای به پشتیبانی از مشی ضدامپرئالیستی امام، و اشغال سفارت
هرچه آدم حسابی است نامش را میتوانید آنجا بخوانید. یادتان باشد که اول انقلاب اگر نگاه گذرایی به فرمایشات امام داشته باشید، متوجه میشوید که ضدامپرئالیست و پشتیبان مردم اســت و میگوید انقلاب ما انقلاب مستضعفین است و مستضعفین را وقتی تحلیل میکند، میگوید مردم فقیر هستند. و قرار است فاصله طبقاتی برچیده شود. بلــه. با قضیه نفت و اینها کاری ندارم. طبیعی اســت که ما هم میخواســتیم فاصله طبقاتی در کشــور از بین برود، لذا دفاع کردیم. برایم افتخار اســت که اســمم در کنار سایه و کسرایی اســت. ولی خیلی باخبر نیســتم. خوبی زندهیاد بهآزین این بود که کالبدشکافی و تحلیــل میکرد و وقتی میگفت، میگفتیم بله حق با شماســت. این یعنی امضا. من از جنبش چریکی به بچههای شــورای نویســندگان یا به عبارتی حزب پیوسته بودم. در حزب کارهای نبودم، اما در شورای نویسندگان کارهای بودم. منتها بوی باروت و کلاشینکف بیشتر به دماغم ســازگار بود، به این دلیل که معلمهای منامیرپرویز پویان، سلطانپور، رحمانینژاد، دولتآبادی و یلفانی بودند.
تنها گروه تئاتری چپ
ما تنها گروه تئاتری ایرانزمین بودیم که همه چپ بودیم. حزب بین دهه ۲۰ تا ۴۰، و قبل از اینکه توســط محمدرضاشاه پهلوی غیرقانونی اعلام شود، در کوچه پسکوچههای کشور خیلی نفوذ داشت و خیلیها سمپاتش بودند و بسیاری از بزرگان عرصه هنر و ادب، عضو رسمی حزب بودند. فقط میتوانم یک چیز را به طور خلاصه و پرایجاز بگویم که ما هرچه یاد گرفتیم از آنها یاد گرفتهایم. اگر فلسفه و ادبیات متعهد خواندهایم، تعهد به معنای تبعاتی اگر خواندهایم، تمامشان را از آنجا داریم. کســی مثل فتحی درست است که شــوخی میکرد، اما آدم میتوانست از حرفهایش یاد بگیرد.
از مشی چپ پشیمان نیستم
[در پاسخ به اینکه «و تا امروز ابداً از مشی چپ پشیمان نیستید؟ »] نه، چرا پشیمان باشم؟ مگر فاصله طبقاتی در کشور حل شده؟ اگر حل شده پشیمانم... خب شکست خوردیم... بزرگتر از ما شکست خوردند. انقلاب ۱۹۰۵ روسیه را در نظر بگیرید، گردنکلفتی مثل لنین شکست خورد. این مبارزه اجتماعی است و فراز و نشیب دارد.
خاطرهای از دوران ارباب رعیتی
در حدفاصل بین دختران اربابی و پســران رعیتی مینشستم. یعنی این مرز را من باید رعایت میکردم، چون مادر متعلق به خوانین و پدر متعلق به کشــاورزان بود. دخترکی که کنار من مینشســت یک روز مدادش را که درآورد، دیدم یک مداد دورنگ آبی و قرمز است. تعجب کردم. چنین چیزی در ده ما نبود. دیدم قرمز و آبی مینویســد. گفتم فلانی بده یک خط هم ما بنویسیم. گفت نمیدهم. گفتم من این همه به تو محبت کردم بده یک خط هم من بنویسم، قول میدهم هیچ اتفاقی نمیافتد. گفت نمیدهم. گفتم باشد. عصری به خانه پدربزرگم مسلمخان رفتم، یک جوری با کلک رفتم تا زیر گلابی زمستانی. یعنی عقبعقب رفتم که وقتی به جلو میآیم جای پایم را پاک کنم. یک گلابی کندم و در پیرهنم گذاشــتم و به کلاس رفتم. گفتم بیا این گلابی را بگیر، بده یک خط بنویسم. گرفت و هنوز به دستش نرسیده گاز زد. من هم گرفتم و با قرمز نوشتم «به یادگار نوشتم خطی به دلتنگی» خواستم با آبی بنویســم «به روزگار ندیدم رفیق یکرنگی» تق شکســت. ای داد بیداد! تا دید خودکار شکســت قاپ زد و مداد را از دستم گرفت. من هم قاپ زدم و گلابی دندانزده را از دستش گرفتــم. جیغ و داد و بگیر و ببند، بالاخره به گوش میرزا رســید. میرزا هم آدم نجیبی بود و خیلی چیزها ازایشــان آموختهام. الان میتوانم هر متن پارســی را به بهترین نحو بخوانم. کم هستند آرتیستهایی که بتوانند این کار را بکنند. دختر به میرزا قضیه را گفت. او هم به حجت و نظامعلی دستور داد که ترکه بکنید بیاورید. ترکه کندند و چوب فلک را آوردند. خیلی سخت بود که پای من را در فلک بگذارند، از پدرم میترسیدند. بدجوری من را زدند.
کینه تلخی در دل من نشست چون نیازی به این کار نبود. ما کرسی داشتیم و دور کرسی مینشستیم. زیر کرسی یک منقل بود که آتش درست میکردیم و میگذاشــتیم. یک کفگیر آهنی (آسلان) بود که برای کنارزدن خاکستر استفاده میکردیم. وقتی فضا آرام شد، خاکستر را کنار زدم و کفگیر را روی آتش گذاشتم و آرام به کف پای این دختر زدم که الان واقعاً پشــیمان هســتم. دختر جیغ زد و مکتبخانه به هم خورد. بگیر و ببنــد و میرزا آمد. این دفعه من را فلک نکرد و همینطوری چوب را برداشــت به هرجایی که میشد، زد. در بعضی جاها جای چوب ماند. همه ترکهها که بید نبودند، ترکه گیلاس و زردآلو بود. غروب که به خانه رفتم پدرم نگاه کرد و گفت چت شده؟ گفتم هیچی. گفت نه اینهــا چیه؟ گفتم میرزازده. گفت چوب معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفــل گریزپای را. چکار کردی؟ جریان را برایش تعریــف کردم. گفت اینکه اینطور کتک خوردن ندارد. گفتم خب زد. پدرم سراغ میرزا رفت و پدربزرگم با همه پیری دنبالش دویده بود تا جلویش را گرفته بود. میرزای ما همسری داشت خدا بیامرزدش آشتیانی بود، منتها دو برابر خودش بود. هر بار که به جان ما میافتاد ما داد میزدیم «زن میرزا کمک». زن میرزا هم میآمد دست میانداخت دور کمر میرزا و یک دستی میگرفت و بیرون میبردش. تا آرامش برقرار میشد، ولی ما وظیفه داشتیم بعدازظهر که میآییم تخممرغ و کلوچهای ببریم و با چیزی محبتش را تلافی کنیم. این وضع آن زمان ما بود.
۲۵۹
نظر شما