به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ عصر چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۸ در زمین چمن دانشگاه تهران در اواخر اردیبهشت ۱۳۵۸ مراسم بزرگدشت دومین سالگرد درگذشت دکتر شریعتی در زمین چمن دانشگاه تهران برگزار شد. در این مراسم آیتالله طالقانی، استاد محمدتقی شریعتی، دکتر سامی وزیر بهداری و بهزیستی و دکتر علی شریعتمداری وزیر فرهنگ و آموزش عالی و اعضای خانواده دکتر شریعتی و بیش از ۴۰ هزار نفر از طبقات مختلف مردم شرکت داشتند. به همین بهانه خبرنگار روزنامه «بامداد» مصاحبه مفصلی درباره دکتر شریعتی با پسرش احسان انجام داد که در آن برهه ۲۰ سال داشت. احسان شریعتی در این مقطع یقین داشت که پدرش توسط رژیم شاه کشته شده است. بخشهایی از مصاحبه را میخوانیم:
احسان شریعتی: ساواک از ده سال قبل تقریبا به طور مرتب مراقب پدرم بود، و کمیته ویژهای در ساواک تشکیل شده بود با نام «شریعتیشناسی» تا با استفاده از بعضی جملات پدرم در کتابهایش به سود خود استفاده کنند.
پدرم با پاسپورتی به نام علی مزینانی از یاران رفت. دولت وقت از خروج مادر و خواهرم جلوگیری کرد و همان شب پدرم به دستور شاه در لندن به شهادت رسید. و همزمان با شهادت پدرم در لندن مامورین ساواک در تهران خبر را منتشر کردند و هویدا نخستوزیر معدوم نیز به خانه ما در انگلیس تلفن کرد و از ما خواست که بدن پدرم را به سفارت تحویل دهیم.
از پدرتان بگویید، شناختی که از استاد شهید و مردی که تجسم تمامی ارزشها و ایدهآلها دارید؟
یک سال بعد از ازدواج پدر و مادرم در سال ۱۳۳۸ به دنیا آمدم. در آن وقت پدرم برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته بود، وقتی از خبر تولد من مطلع شد، نامهای برای مادرم نوشت که در آن اسمهایی انتخاب کرده بود. متاسفانه گویا نامه دیر به ایران رسید و خانواده مادرم اسم «احسان» را روی من گذاشته بودند. اسمهایی که در نامه نوشته بود: ستار، میرزا آقا و... از این قبیل اسامی بود، پدرم در آن نامه فرزندش را در آخر نامه، با یک شعر فردوسی تصویر کرده بود:
چنین گفت بر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم ازو مهر و پیوند پاک
پدر آب دریا و مادرش خاک
یک سال بعد مادرم و من به فرانسه رفتیم و به پدر پیوستیم. در آنجا به علت فعالیتهای سیاسی و درسی که داشت مرا به کودکستانی فرستادند که فقط در آخر هفته به میان خانوادهام میآمدم. بعد از چهار سال تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم، اما در مرز بازرگان پدرم را دستگیر کردند، آن وقتها ۵-۴ ساله بودم و فقط صحنههایی دور و مبهم از آن روزهای تلخ نخستین به یاد دارم.
مثلا یادم میآید که خانه بودیم و پدر در میانمان نبود. بعد از ۷-۶ ماه که آزاد شد، در مشهد به ما پیوست. در مشهد او را به عنوان معلم املا به یکی از دهات مشهد فرستادند که این شغل با تحصیلاتی که کرده بود جور درنمیآمد، ناچار به تهران برگشت به خاطر اینکه بتواند در دانشگاه تدریس کند، ولی مانع شدند و دوباره به مشهد برگشت و چند سال بعد بالاخره توانست برای تدریس وارد دانشگاه مشهد بشود.
تدریس و سخنرانیها در شهرستانها و فعالیتهای سیاسی مانع از این میشد که ما او را زیاد ببینیم، تا اینکه جشنهای ۲۵۰۰ ساله شروع شد. پدرم را هم همراه چند نفر دیگر به تبعید فرستادند. در یکی از دهات اطراف تهران، وقتی در تبعید به سر میبرد، دو سه بار ما توانستیم به دیدنش برویم و با هم تماس داشتیم، تا اینکه جشنها تمام شد و او به تهران برگشت و توانست در بخش اداری وزارت علوم کاری پیدا کند. در آنجا زیاد کار نمیکرد. قرار شد یک کار تحقیقی برایشان بکند و بعد دست از کار بکشد و همین باعث شد که وقت و فراغت بیشتری پیدا بکند و کارش را در حسینیه ارشاد شروع کند و آن رساله مکتب بود که قرار است همین روزها چاپ و منتشر گردد.
آغاز کارش در حسینیه ارشاد، ما در مشهد بودیم جز تعطیلاتی که به تهران میآمدیم موفق به دیدارش نمیشدیم، بنابراین شناخت من از ایشان بعد از حسینیه بود که توانستم با کتابها و افکارش تماس پیدا کنم و همینطور دیدارهایی که با هم داشتیم. در آن سالها اوج مبارزات داغ و مسلحانه بود. کتابهای مذهبی و انقلابی از ایشان گهگاه چاپ میشد که با خواندن آنها بیشتر به روحیه و خط زندگیاش آشنا میشدم. تا اینکه حسینیه ارشاد به علت اینکه فعالیتش اوج گرفته بود و دستگاه حاکمه دست ایشان را خواند، در یکی از عصرهای جمعه سال ۵۱ به دنبال یک زد و خورد شدیدی بسته شد. مخالفتهایی هم که از طرف جناحهای مختلف ارتجاعی با ایشان میشد بیشتر به شناخت از پدرم به من کمک میکرد و من واضحتر به افکارش آشنا و مانوس میگردیدم. مخصوصا در یکی از سفرهایش که به مشهد آمده بود تجزیه و تحلیلی کرد از اوضاع روز و نقش مذهب که باید تماس با طبقه روشنفکر و اصولا هنر امروزی مطرح باشد باز در شناختش به من یک فرصت بزرگ داد.
پس از بسته شدن حسینیه، زمستان بود و فعالیتهای پدرم تقریبا به صورت نیمهمخفی آغاز شد تا اینکه در تابستان ۵۲ ما تصمیم گرفتیم برای همیشه به تهران بیاییم که ناگهان مامورین ساواک به خانهمان ریختند و حدود صد جلد از کتابهای پدرم را با خود بردند و همینطور به خانه پدربزرگم هم یورش بردند و ایشان را دستگیر کردند. در مقابل اعتراض ما، قول دادند که تا شب پدربزرگم را آزاد کنند ولی این آزادی بعد از یک سال و نیم به طول انجامید. همان سال به تهران آمدیم، پدرم در یکی از خانههای جنوب شهر مخفی بود، ما کمابیش میتوانستیم با او تماس داشته باشیم، یادم هست که پدرم در تردید بودند که فرار کنند، یا نه، علت اصلی فرار نکردنش گروگان گرفتن پدربزرگم و داییام آقای رضا شریعت رضوی بود و همینطور اطلاع پیدا کرده بود که دستگاه میخواهد آنها را ترور کند، برای همین تصمیم گرفت به خانه برگردد اما به محض آمدنش به منزل، ساواک پی برد و فورا چند مامور به خانه ما آمدند و ایشان را به کمیته شهربانی بردند، با بردن پدرم به کمیته برای مدتی ارتباط ما با هم قطع شد.
وضعش در آنجا خیلی سخت بود. بعد از چند ماه مادرم توانست به ملاقاتش برود و پس از او ما هم بهتدریج توانستیم او را در زندان ببینیم، هر ماه دو بار به ملاقاتش میرفتیم. در آنجا تیمسار زندیپور و حسینزاده (عطارپور) مسئول ایشان بود و یک بازجوی کرد، در ملاقاتهایی که با او میکردیم اعتقادمان نسبت به انتخاب خط زندگی و هدفهایش بیشتر میگردید در عید ۵۴ بالاخره از زندان آزاد شد و بلافاصله همگی یک سفر به مشهد رفتیم. پدرم اوضاع زندان را برایمان شرح میداد که چگونه در یک سلول فاقد نور به سر میبرد و در کنار افرادی ناباب از قبیل احمدرضا کریمی و همینطور هم با افراد بسیار صالح و با استعدادی که پیرو افکارش بودند به سر میبرد. در همان وقت که دوران کتاب سوزان به اوج رسیده بود، همسلولهایش تصمیم گرفته بودند تمام کتابهای ایشان را از بر کنند که این خود یک موهبت بود در آنچنان فضایی و یا از نقشههایی دیگر ساواک مثل ایجاد کمیته «شریعتشناسی» که تمام کتابهای پدرم را تجزیه و تحلیل میکرد تا بتواند از نوشتهها به نفع دستگاه استفاده کند.
ساواک تا چه حد توانست در این زمینه موفق شود؟
دستگاه وقتی که این کمیته را درست کرد از ما خواست که یک سری از کتابهایش را به آنان تحویل بدهیم، ما تردید زیادی داشتیم که این یک توطئه نباشد، بالاخره ناچارا کتابها را بردیم کمیته، جلوی در نگهبان با بالا تفنی تماس گرفت و گفت خانواده شریعتی مقداری کتاب آوردهاند. اجازه بدهیم آنها را بیاورند داخل، از بالا هم کسی که با نگهبانی صحبت میکرد گویا چندان اطلاعی نداشت و به خیالش کتابها را باید بدهند به پدرم و اجازه داد... اشتباه آنان یک شانس بزرگی بود برای پدرم، زیرا کتابها را به سلول او بردند و تحویلش دادند که با این کار پدرم توانست در آنجا از کتابها استفادههایی زیاد ببرد و همینطور همبندهایش.
بعد از آن به پدرم فشار آوردند که یک مصاحبه تلویزیونی مثل بعضیها که ترتیب یافته بود، انجام دهد و خیلی سختشان بود که نمیتوانستند از پدرم مدرکی به دست بیاوند تا اینکه ساواک کتابهایی که دانشجویان دانشگاه مشهد از سخنرانیهای او چاپ کرده بودند که محتوای کتابهای مورد نظر، مصاحبه و مباحثه با مارکسیستها بود و در آن تمام مکتبهای غربی را تجزیه و تحلیل میکرد بعد ویژگی اسلام را در این رابطه، مخصوصا مسئله انسان، توانستند از یک چاپخانهای در اصفهان به دست بیاورند، بعد از اینکه آن کتابها را به کمیته آوردند آنها نتوانستند از پدرم مصاحبه تلویزیونی بگیرند، زیرا که سفری که شاه به الجزایر رفته بود و در آنجا دوستان پدرم سفارش کرده بودند که ایشان را آزاد کنند، وقتی به ایران برگشت در فرودگاه دستور داده بود که باید ایشان آزاد شود، حسینزاده (عطارپور) که از این موضوع بهشدت ناراحت شده بود پس از آزادی پدرم که با اقشار و مبارزین در تماس بود یکی از روزنامهها دست به چاپ مقالات فوقالذکر پدرم زد و این زمان اوجگیری مبارزات مخفی پدرم بود.
و همان زمان بیانیه فرصتطلبان در میان مجاهدین پیش آمده بود که اوضاع را خیلی وخیم کرده بود آن هم برای مذهبیون که این جریانات منجر به این گردید که پدرم به چاپ آن مطالب در روزنامه اعتراض کند و به آن اعتراض توجهی نشد و آن را بایگانی کرده بودند و همینطور آقای حاج سیدجوادی هم اعتراضی به روزنامه نوشتند که آن هم بایگانی گردید و تمام این موضوعات باعث شد که سخت مورد تعقیب و مراقبت قرار گرفت برای مثال در نزدیکی همین خانهمان ساواک خانهای اجاره کرده بود که بتواند بیشتر مراقب اوضاع و احوال اینجا باشد. این مسائل موجب خانهنشینی پدرم شد که نمیتوانست فعالیت و نوشتن خود را دنبال کند اما ما بیشتر توانستیم خود را در کنارش احساس کنیم.
در خانه که بود چند کار تحقیقی انجام داد: یکی از آنها تحقیقی بود در زمینه هجرت امام رضا(ع) و شهادتش، بیانیهای تهیه کرد از مفاهیم انقلابی و اقتصادی اسلامی که آن بیانیه به صورت ناتمام باقی مانده که قرار است به چاپ برسد. تحقیق دیگر ایشان، «اقبال و بازگشت به بهشت» و «به کدام خویشتن بود»؛ زیرا دستگاه سعی میکرد که ناسیونالیم را رایج کند و به همین خاطر پدرم «به کدام خویشتن» را مطرح کرد که اصولا وقتی ما میگوییم به خویش بازگردیم، ما چند خویشتن داریم که این خویشتنها را تجزیه و تحلیل کرده بود، خویشتن ساسانی، خویشتن مزدکی، و بعد اینکه ما باید به خویشتن راستین تشیع علوی خود برگردیم و همینطور تحقیقات پراکندهای بود که برای چاپ به روزنامههای دانشجویی خارج از کشور میداد مثل نوشتههایی بود در رابطه با مجاهدینی که از گروههای چپنما ضربه خورده بودند، و پاسخی بود در مقابل سوالهای مکرر..
.
تمام این جریانات ناگوار باعث شد که ایشان دست به یک مهاجرت بزند تا مسائل حاد اطرافش را بتواند خنثی کند. آن روزها اوج خفقان بود.
در سال ۱۳۵۵ ما هم به خاطر اینکه یکسری از دوستان و کسانی که با ما در رابطه بودند، گرفتار شدند و یکی از این افراد نتوانسته بود مقاومت بکند، تصمیم گرفتیم به خارج از کشور برویم تا بتوانیم هم کار تحصیلی خود را دنبال کنیم و هم اینکه آزادانهتر و با بینش بازتری مسائل را ببینیم و چون کار مکتبی و ایدئولوژیک بسیار کم شده بود، و میخواستیم که مایه بگیریم وقتی من عازم آمریکا بودم در فرودگاه هنگام خداحافظی پدرم گفتند: «به هر حال من از ایران خارج خواهم شد یا از طریق مخفی و یا علنی و در آنجا فعالیتها را ادامه میدهم.» فعالیتهایی که رضا براهنی در آمریکا بر ضد شاه کرده بود، دستگاه ضربه سختی خورد و ترس داشت که پدرم از کشور خارج شود مبادا که از فعالیتها و حوادثی که در کمیته اتفاق میافتاد پرده بردارد و این افشاگریها به وجهه ساختگی ایران ضرر سنگینی وارد خواهد ساخت بخصوص که دموکراتها و حقوقدانهای غرب درباره خفقان در ایران سخنرانی میکردند و تمام اینها دست به دست هم داد که دستگاه آن توطئه شهادت ایشان را پیریزی کند که در درجه اول شاه مسئول واقعی این حادثه است و نقش مستقیم را ایفا میکرد، و عطارپور که بهشدت از پدرم ضربه خورده بود، مخصوصا آن توطئههایش که در روزنامه مذکور نقش بر آب شده بود همگی غیظ داشتند. پدرم با پاسپورت مزینانی توانست از مرز کشور خارج شود و نقشه دستگاه نگرفت. از این موضوع خشم شدیدی از پدرم داشتند که به وجود آورنده آن توطئه گردید. این تاریخ مختصری بود از شناخت من از ایشان.
۲۵۹
نظر شما