به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، علیرضا گوهری در سازندگی نوشت: ۱۱۱ سال از مرگ ستارخان سردار ملی ایران گذشت. در بیستوپنجم آبان ۱۲۹۳ ستارخان، سردار ملی مشروطهخواه تبریز، در خانهای محقر در تهران جان داد؛ مردی که روزی نماد مقاومت مردم ایران در برابر استبداد بود اما در پایان عمر در تنهایی و زخم و دلخوری از همان انقلابی که برایش جنگیده بود، خاموش شد. مرگ او فقط مرگ یک قهرمان نبود بلکه پایان عصری از آرمانگرایی ایرانی بود که در گرداب قدرت و سوءظن فرو رفت.
ستارخان از دل حاشیههای تبریز برخاست. نه از نخبگان بود، نه از خاندان سیاست؛ مردی از طبقه پایین، فرزند دکاندار کوچکی که از جوانی روح عصیان داشت. در روزگار قاجار، قانون معنایی نداشت، امنیت جادهها وابسته به شمشیر راهزنان بود و قدرت محلی در دست خوانین و درباریان. ستار، که جوانی پرخاشگر و شجاع بود، ابتدا خود در همین آشوب زیست؛ از محافظت کاروانها تا گاه برخوردهای مسلحانه با مأموران دولت. اما سقوط اخلاقی و فساد گسترده در دستگاه حاکم از او انسانی ساخت که در پی عدالت بود، هرچند بیسواد اما با فهمی غریزی از کرامت انسانی. با آغاز جنبش مشروطه، تبریز یکی از کانونهای اصلی مقاومت در برابر استبداد محمدعلیشاه شد. وقتی تهران به توپ بسته شد و مجلس تعطیل گردید، تنها شهری که در برابر ارتش سلطنتی ایستاد، تبریز بود؛ شهری محاصرهشده که نان نداشت اما تسلیم نشد. ستارخان در دل همین محاصره به اسطوره بدل شد. او نه فرماندهی آموزشدیده بود و نه سیاستمداری حسابگر اما شجاعت، نفوذ شخصی و توان سازماندهی مردمی، او را به سردار مقاومت بدل کرد. نامش از بازارها تا مدارس دهانبهدهان میچرخید. برای مردم ستارخان یعنی مشروطه، یعنی ایران در حال تولد.
اما همین جا تناقض در سرنوشتش آغاز شد. ستارخان به طرز غریبی هم انقلابی بود و هم سنتی. او مشروطه را نه از زاویه نظریه سیاسی بلکه به عنوان ابزاری برای عدالت و رفع ظلم میفهمید. در برابر دخالت بیگانگان، چه روس و چه انگلیس، خشمگین بود اما از سیاست بینالملل چندان چیزی نمیدانست. از یکسو در میدان جنگ مردی بیرحم و مصمم بود از سوی دیگر در رفتار شخصیاش پایبند به حرمت و فتوت. همین دوگانگی میان شور انقلابی و روح قبیلهای باعث شد، وقتی انقلاب پیروز شد و مشروطهخواهان قدرت گرفتند، نتواند خود را با نظم جدید تطبیق دهد.
در تهران، سیاستمداران تازهنفس با لباسهای فرنگی از پارلمان و قانون سخن میگفتند اما ستارخان با قبا و شمشیر، برایشان یادگار دوران شورش بود. او عصبانی بود که چرا بعد از آن همه جنگ و خون، مشروطهخواهان به تقسیم مناصب مشغول شدهاند. ستار از تبریز به تهران دعوت شد اما حضورش برای دولت مرکزی تهدید بود. آنها نمیخواستند، قهرمانی از مردم با سلاح و نفوذ محلی در پایتخت باقی بماند. درگیری میان نیروهای دولتی و مجاهدان تبریز در باغ اتابک، تراژدی پایان زندگی او بود؛ تیر خورد، سلاحش را گرفتند و همان گلولهای که در آن درگیری شلیک شد، بعدها در بدنش عفونت کرد و جانش را گرفت.
در تحلیل تاریخی، ستارخان بیش از آنکه سیاستمدار باشد، نماد یک لحظه در تاریخ ایران است. لحظهای که مردم برای نخستین بار در برابر قدرت پادشاهی ایستادند. او نماینده طبقهای بود که هرگز فرصت سخن نداشت و فقط وقتی تفنگ به دست گرفت، شنیده شد. در نگاه امروز، او قهرمانی ناقص است؛ شجاع اما بیسازوکار، مؤمن به عدالت اما بیبرنامه، مردی که انقلاب را فهمید اما با سیاست بیگانه بود. اشتباه او، اگر بتوان آن را اشتباه خواند، در ناتوانی از درک بازی قدرت پس از پیروزی بود. او تصور میکرد، عدالت با سقوط شاه برقرار میشود، بیآنکه بداند قدرت حتی در قالب قانون همچنان میل به تمرکز دارد.
سقوط او نه حاصل شکست نظامی بلکه نتیجه بیاعتمادی و ترس حکومت از محبوبیت مردی بود که از مردم برخاسته بود. دولت جدید که خود را مظهر نظم و قانون میدانست، نمیتوانست تاب آورد که قهرمانی مسلح و کاریزماتیک در قلب پایتخت باقی بماند. درنهایت همان نیروهایی که از خون او برای مشروعیت مشروطه استفاده کردند، او را به حاشیه راندند.
مرگ ستارخان پایان رؤیای عدالت مردمی در مشروطه بود. بعد از او سیاست در ایران بار دیگر به دست نخبگان و دیوانسالاران افتاد. نامش در تاریخ ماند اما راهش گم شد. اگر بخواهیم از فاصلهای قرن بیستویکی به او بنگریم، ستارخان یادآور این حقیقت است که انقلاب، بدون ساخت نهاد بهآسانی به ضد خود بدل میشود چنانکه برای مشروطه این اتفاق رخ داد. او میخواست ایران آزاد شود اما آزادی را فقط در سقوط ظلم میدید نه در برپایی ساختار پایدار قدرت و شاید به همین دلیل، ستارخان سردار ملی درنهایت قربانی همان آرمانی شد که برایش جنگیده بود.
۲۵۹
نظر شما