علی نیکویی (دکتری پژوهشهنر، کارشناس ارشد تاریخ ایران باستان) : در پیش روی شما یکی از کهنترین داستانهای انسان نقل میگردد، حماسهای اکدی[i] [ناحیه مرکزی میانرودان، میان دجله و فرات، در شمال بابل و جنوب آشور] متعلق به قرن هجدهم پیش از میلاد [بیش از سه هزار و هشتصد سال پیش] که در نسخههای گوناگون بر لوحهای گلی ثبت شده و نام خود را از یکی از شخصیتهای اصلیاش، کاهنی به نام آتریهَسِس (به معنای «بسیار خردمند») گرفته است. داستان چگونگی و چرایی آفرینش انسان و چرایی مرگ و فنا و طوفانی بزرگ...
در روزگاران نخستین، آنگاه که آسمان و زمین هنوز جوان بودند و خدایان در قلمروهای خویش فرمان میراندند، جهانِ هستی آرام نگرفته بود. خدایانِ رده پایین که آنان را «آنوناکی»[ii] میخواندند، باید رودخانهها را میکاویدند، زمین را میشکافتند و بارِ سنگین کار جهان را بر دوش میکشیدند. خدایانِ بزرگتر، «ایگیگیه»ا[iii] که در بلندیهای آسمان جای داشتند، فرمان میدادند و آفرینش را مینواختند؛ اما رنج و زحمتِ کار بر آنوناکی بود. سالیان دراز این رنج ادامه یافت تا آنکه کارگرانِ الهی به ستوه درآمدند. زمزمه نارضایتی، به فریاد بدل شد و فریاد، به شورش! آنان دست از کار کشیدند و شبانه به پیرامون کاخ «اِنلیل»[iv] [خدای بزرگ] گرد آمدند تا فریاد اعتراضشان را بلند کنند. اِنلیل که حاکم آسمان و زمین بود، این شورش را برنتافت. او که به نظم و سکوت جهان خو گرفته بود، از سرکشی خدایانِ فرودست به خشم آمد. اما پیش از آنکه فرمان عذاب دهد خدای خردمند و زیرک «اِنکی»[v] وارد شد و راه چارهای پیشنهاد داد؛ راهی که نهتنها شورش را خاموش، بلکه کارِ خدایان را نیز سبک کند.
اِنکی گفت: «بگذار موجودی نوپدید آوریم؛ موجودی که بارِ کار بر دوش گیرد و ما را از این رنج برهاند.» چنین بود که اندیشه آفرینش انسان نخستینبار در میان خدایان شکل گرفت. برای این آفرینش، اِنکی فرمان داد یکی از خدایانِ شورشی قربانی شود؛ خدایی که خون و گوهرش در پیوند با گلِ زمین، مایه پیدایش نوعی نو گردد. خون آن خدا با گل درهمآمیخته شد، و کلامِ جادوییِ آفرینش خوانده شد. بدینگونه نخستین انسان پدید آمد؛ موجودی برآمده از ماده خاکی، اما آمیخته با جوهره الهی.
انسان برای رنج آفریده شد، اما در گوهر خویش شرارهای از آسمان داشت. قرار بر آن شد انسان کار کند، مزرعه بگشاید، کانالها حفر کند، قربانی نثار کند و نظم جهان را نگاه دارد، تا خدایان آسوده شوند. سالیان نخستین با آرامش گذشت. انسانها کار میکردند و خدایان از آنان راضی بودند. اما انسان زاد و ولد کرد و شمارشان فزونی گرفت. روستاها به شهر بدل شدند، و شبهای خاموش جهان از همهمه آنان پر شد. اِنلیل که دوستدار سکوت و وقار آسمانی بود، از غوغای انسانها به ستوه آمد. این بار نه خدایان، بلکه آفریدگانِ خدایان باعث رنج او شده بودند. ازاینرو تصمیم گرفت جمعیت انسانها را بکاهد و زمین را از شور و صدا تهی کند. نخست، فرمان خشکسالی داد. بادها در مزرعهها وزیدند، آبها کاهش یافت، و باران نبارید.
انسانها به ستوه آمدند. اما اِنکی که خدای خرد و مهربانی پنهان بود، دلش به حال مردمان سوخت. او پنهانی به «آتریهسِس»[vi] – که انسانی فرزانه و پارسا بود - آموخت که چگونه قربانیهای ویژه تقدیم کند تا باران بازگردد. آتریهسِس به مردم گفت چه کنند و مردم هرچه او گفت انجام دادند. پس باران بازگشت و خشکسالی پایان یافت. اِنلیل چون دید خشکسالی سودی نداشت، بلاهای تازهای فرستاد؛ این بار قحطی و آفت. اما باز اِنکی پنهانی آتریهسِس را آگاه کرد که چگونه با دعا و تدبیر انسانها را از بلا برهاند.
آتریهسِس بارها قومش را نجات داد و نسل آدمی بار دیگر رونق گرفت. زمین، برخلاف خواستِ اِنلیل، از انسان تهی نشد. اِنلیل خشمگین شد. او در شورای خدایان گفت: «این انسانها همچون مور و ملخ در زمین زیاد میشوند و زمین با آنان پر شده است و آرامش از آسمان و زمین رخت بربسته! باید کاری کنیم که ریشه آنان برکنده شود.» و آنگاه بود که فرمانِ نهایی داده شد: سیلی بزرگ باید جهان را بشوید و انسان را از صفحه زمین محو کند.
خدایان عهد کردند که راز این تصمیم را فاش نکنند. اِنکی نیز در پیمان بود، اما دلش از اندیشه نابودی انسان رنج میبرد. او عهد نمیشکست، اما راهی میجست که آتریهسِس را آگاه کند بیآنکه مستقیم راز را بگوید. او به دیوار خانه آتریهسِس آن راز را گفت [در شریعت خدایان، سخنگفتن با دیوار، شکستن پیمان نبود] و دیوار این پیام را به گوش آتریهسِس رساند: «خانهات را برچین، داراییات را رها کن، و کشتیای بساز. کشتیای محکم با اندازههایی که اکنون میگویم. از هر چیزِ زنده با خود ببر، و آذوقه بسیار ذخیره کن. چراکه سیلی سخت خواهد آمد و زمین را درمینوردد.»
آتریهسِس که پیام را دریافت، بیدرنگ فرمان را به کار بست. کشتی عظیمی ساخت، خانه را رها کرد و جانوران را - نر و ماده - همراه خویش به درون کشتی برد. هنگامی که زمان موعود فرارسید آسمان تاریک شد. بادهای سهمگین برخاستند و رودها طغیان کردند. آب از آسمان فروریخت و از زمین جوشید. دیوارهای جهان لرزیدند و سیلی بیمانند جهان را درهم پیچید. مردم در زیر امواج ناپدید شدند و صدایشان در میان طوفان خاموش گشت. خدایان که عظمت بلا را دیدند، خود هراسان شدند. آنان که فرمان داده بودند، اکنون پشیمانی در دلشان افتاد. هفت روز و هفت شب، کشتی آتریهسِس بر فراز آبها میچرخید تا آنکه طوفان فرونشست و آبها آرام گرفتند. آتریهسِس دریچه کشتی را گشود و پرندههایی رها کرد تا خبر زمینِ خشک را بیاورند. تا آنکه یکی از پرندگان بازنگشت؛ نشانهای که خشکی یافته بود. آتریهسِس از کشتی بیرون آمد، قربانی نثار خدایان کرد و جهان نو را آغازید. اما مشکل تازهای پیش آمد: با بازگشت انسان، باز بیم افزایش جمعیت در میان خدایان پدید آمد. پس خدایانِ بزرگ تصمیم گرفتند که ازاینپس زاد و ولد انسان محدود شود. آنان مرگ را مقدر کردند، بیماریها را پدید آوردند، و قوانینی برای زایش و مرگ وضع کردند. بدینگونه نظم نوین جهان شکل گرفت: انسان باقی ماند، اما فانی شد؛ زنده ماند، اما ناتوان از غلبه بر تقدیر. پس از سیل، آتریهسِس نیز در شمار مردان جاودانه قرار گرفت و نامش به عنوان نجاتدهنده نسل بشر در میان اقوام ماند.
از آن روز تا امروز، افسانه آتریهسِس یادآور پیوند دیرین میان آدمی و خدایان است؛ پیوندی که با خون و گل آغاز شد و با سیل و باز زایش ادامه یافت. این روایت نشان میدهد که انسان در نگاه ساکنان میانرودان باستان، موجودی است میان خاک و آسمان: هم باربر جهان، هم حامل شراره الهی. افسانه آتریهسِس داستان تلاش انسان برای بقاست؛ تلاشی در برابر تقدیر، در برابر طبیعت خشمگین، و در برابر خاموشی سرنوشت.







نظر شما