تجارت، صداقت و سرنوشت: دوران پیش از نبوت پیامبر

قبل از آن که پیامبر اسلام (ص) به رسالت الهی مبعوث شود، جوانی پرانرژی و صادق بود که مسیر زندگی‌اش را با تجربه‌های عملی و سفرهای تجاری شکل داد. از همراهی با کاروان‌های قریش در شام تا تجارت با حمایت خدیجه (س)، همه این تجربه‌ها، اخلاق برجسته و شایستگی او را برای رسالت آینده آماده کرد.

به گزارش پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در سنین نوجوانی، به مراقبت و شبانی از شترها پرداخت و با این کار، سرپرست خویش و عمویش ابوطالب را (که دارای عائله بزرگی بود) یاری داد. عموی بزرگوار پیامبر اسلام (ص)، به آن حضرت (در حالی که حدود دوازده سال سن داشت) راه و روش تجارت را آموزش داد و بدین طریق پیامبر (ص)، در راه تجارت گام نهاد.

بنابر روایت الشیعه، قبل از بعثت، پیامبر (ص) با سفرهای تجاری و صداقت بی‌نظیرش، مسیر زندگی و سرنوشت پیامبری‌اش را رقم زد!

حکایت طبری از تجارت پیامبر خدا (ص)
چگونگی تجارت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را این گونه بیان نموده است: «و چنان بود که عبدالمطلب هشت سال پس از سال فیل بمرد و در باره پیامبر به ابوطالب سفارش کرد، و از آن­رو که ابوطالب و عبد الله پدر پیامبر خدای از یک مادر بودند و از پس عبد المطلب، ابوطالب سرپرستی پیامبر خدای را به عهده گرفت و چنان شد که ابوطالب با کاروان قریش به تجارت سوی شام می رفت و چون آماده حرکت شد پیامبر خدا به اشتیاق در او آویخت و ابوطالب رقت آورد و گفت:

«به خدا او را همراه می برم و هرگز از او جدا نمی ‏شوم.» و او را با خویش ببرد تا کاروان به بصرای شام رسید و راهبی بحیرا نام آنجا در صومعه ‏ای بود، و مردی دانشور و نصرانی بود و پیوسته در صومعه راهبی بوده بود که همگی علم خویش را از کتابی به میراث می ‏بردند.

و چون آن سال کاروان به نزدیک صومعه بحیرا فرود آمد طعام بسیار برای آن ها بساخت از آن رو که وقتی در صومعه خویش بود دیده بود که ابری بر پیامبر خدا سایه افکنده بود، و چون این بدید از صومعه فرود آمد و همه کاروان را دعوت کرد و چون پیامبر خدا را بدید در او خیره شد و در تن او به چیزها نگریست که صفت آن را در کتب دیده بود و چون قوم از طعام فراغت یافتند و پراکنده شدند بحیرا از پیامبر چیزهایی از احوال خواب و بیداری وی پرسید و پیامبر بدو پاسخ داد که همه را موافق صفاتی یافت که از وی خوانده بود. آنگاه پشت وی را نگریست و خاتم نبوت را میان دو بازوی او بدید.

پس از آن بحیرا به ابوطالب گفت: «این پسر را با تو چه نسبت است؟» ابوطالب گفت: «پسر من است.» بحیرا گفت: «پسر تو نیست، پدر این پسر زنده نیست.» ابوطالب گفت: «برادرزاده من است.» بحیرا گفت: «پدرش چه شد؟» ابوطالب گفت: «وقتی مادرش باردار بود پدرش بمرد.»

بحیرا گفت: «راست گفتی، او را به دیار خویشت ببر و از یهودان بر او بیمناک باش که به خدا اگر او را ببینند و آنچه من از او دانستم بدانند به او آسیب می ‏رسانند که سرنوشتی بزرگ دارد، زودتر او را به دیار خویش ببر»، و ابوطالب او را با شتاب به مکه بازگردانید.

هشام بن محمد گوید: «وقتی ابوطالب پیامبر را سوی بصرای شام برد او هفت سال داشت،» از ابو موسی روایت کرده ‏اند که ابوطالب آهنگ شام کرد و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و جمعی از مشایخ قریش نیز با وی بودند و چون به نزدیک راهب رسیدند، فرود آمدند و بار گشودند و راهب پیش آنها آمد و چنان بود که پیش از آن وقتی بر راهب می ‏گذشتند به نزد آنها نمی ‏آمد و اعتنا نمی ‏کرد.

گوید: در آن حال که بار می ‏گشودند راهب میان آنها بگشت تا بیامد و دست پیامبر خدا را بگرفت و گفت: «این سرور جهانیان است، این فرستاده پروردگار جهانیان است، این را خدا بعنوان رحمت جهانیان بر می ‏انگیزد.» مشایخ قریش با وی گفتند: «تو چه دانی؟» راهب گفت:

«وقتی شما از گردنه نمودار شدید درخت و سنگی نماند که به سجده نیفتاد و درختان و سنگان فقط برای پیامبر سجده می کند، و من خاتم نبوت را زیر شانه او می شناسم که همانند سیبی است.» پس از آن راهب بازگشت و طعامی برای آنها بساخت، و چون طعام برای آنها بیاورد پیامبر به چرانیدن شتران رفته بود، گفت: «بفرستید او بیاید.» و پیامبر بیامد و ابری بالای سرش بود.» راهب گفت:

«ببینید که ابر بر او سایه کرده است.» و چون پیامبر نزدیک قوم رسید آن ها به سایه درخت رفته بودند و چون بنشست سایه درخت به سوی او گشت. راهب گفت:» ببینید درخت به سوی او گشت.» در آن وقت راهب ایستاده بود و آنها را قسم می‏داد که پیامبر را سوی رومیان نبرند که اگر او را ببینند به نشان پیامبری بشناسند و او را بکشند، که هفت تن از سوی روم بیامدند و راهب سوی آنها رفت و گفت:

«به چه کار آمده ‏اید؟» گفتند: «در این ماه پیامبر در آمده و به همه راه ها کس به طلب وی فرستاده ‏اند و ما را از این راه فرستاده ‏اند.» راهب گفت: «آیا کسی به دنبال شما به راه هست؟» گفتند: «نه ما این راه را گرفتیم.» گفت: «به پندار شما اگر خدا خواهد کاری را انجام دهد، کسی از مردم جلوگیری آن تواند کرد؟» گفتند: «نه و به نزد او شدند و با وی بماندند.» گوید: و راهب پیش کاروانیان آمد و گفت: «شما را به خدا سرپرست او کیست؟» گفتند: «ابوطالب است.» گوید: و راهب همچنان ابوطالب را سوگند داد تا وی را بازگردانید و ابوبکر بلال را با وی بفرستاد و کلوچه و زیتون بدو توشه داد.[۱]

تجارت پیامبر (ص) از جانب خدیجه (س)
هشام گوید: وقتی پیامبر خدیجه را به زنی گرفت بیست و پنج سال داشت و خدیجه چهل ساله بود.

از ابن اسحاق روایت کرده ‏اند که خدیجه دختر خویلد بن اسد بن عبد العزی ابن قصی، زنی بازرگان بود و شرف و مال داشت و مردان را در مال خویش به کار می ‏گرفت و قرار می نهاد که چیزی از سود آن برگیرند که قرشیان قومی بازرگان بودند.

و چون خدیجه از راستگویی و امانت و نیک خویی پیامبر خبر یافت کس پیش‏ وی فرستاد که با غلام وی میسره به کار تجارت سوی شام رود و سهمی بیشتر از تاجران دیگر برگیرد.

و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پذیرفت و با مال خدیجه آهنگ شام کرد و میسره نیز همراه او بود، و چون به شام رسیدند پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در سایه درختی نزدیک صومعه یکی از راهبان فرود آمد و راهب سر برون کرد و از میسره پرسید:

«این مرد که زیر این درخت نشسته کیست؟» میسره گفت: «یکی از مردم قریش است و اهل حرم است.» راهب گفت: «به خدا کسی که زیر این درخت نشسته پیامبر است.» و پیامبر کالایی را که همراه داشت بفروخت و آنچه می ‏خواست خرید و سوی مکه بازگشت و چنانکه گفته‏ اند میسره می دید که در گرمای روز دو فرشته بر او سایه می کنند.

و چون پیامبر به مکه رسید و مال خدیجه را بداد دو برابر یا بیشتر سود کرده بود، و میسره سخنان راهب و سایه انداختن دو فرشته را با وی بگفت.

خدیجه زنی خردمند و دوراندیش بود و خدا خواسته بود که او را گرامی بدارد، و چون میسره حکایت بگفت، کس پیش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستاد و پیغام داد «ای عموزاده! من به سبب خویشاوندی و شرف و امانت و نیک خویی و راستگویی به تو راغبم» و خویشتن را بر او عرضه کرد.

در آن هنگام خدیجه به شرف و مال و نسب والا از همه زنان قریش بهتر بود و کسان به ازدواج وی رغبت داشتند. و چون این سخنان با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بگفت، آن را به عمان خود خبر داد و حمزه بن عبد المطلب با وی پیش خویلد بن اسد آمد و خدیجه را خواستگاری کرد و خدیجه زن پیامبر شد.

به جز ابراهیم دیگر فرزندان پیامبر، زینب و رقیه و ام کلثوم و فاطمه و قاسم و طیب و طاهر از خدیجه بودند و کنیه از قاسم گرفت و او را ابو القاسم گفتند. همه‏ پسران پیامبر در جاهلیت بمردند و دختران به دوران اسلام رسیدند و مسلمان بودند و با پیامبر هجرت کردند.[۲]

هنگامی که سن آن حضرت به چهل سال رسید. خداوند قلب او را برترین و خاضع ترین و خاشع ترین و مطیع ترین دل ها در برابر خویش یافت، بر این اساس اجازت داد و رخصت یافت، بر این اساس اجازت داد و رخصت فرمود تا درهای آسمان و ملکوت و معنا به روی او گشوده شود، و پیامبر به حقایق موجود در آسمان ها دیده گشاید، و به فرشتگان نیز اجازت داد تا بر او نازل شوند، به رحمت خویش نیز فرمان داد تا از ساق عرش بر سر او فرود آید، و جبرئیل را بر او نازل ساخت تا بازوی او را گرفت به حرکت درآورد، جبرئیل گفت: ای محمد! بخوان، پیامبر فرمود: چه بخوانم؟[۳]

پی نوشت ها

[۱]. تاریخ ‏الطبری/ترجمه؛ ج ‏۳،ص ۸۳۲

[۲]. تاریخ‏ الطبری/ترجمه؛ ج ‏۳،ص ۸۳۴

[۳]. تفسیر حکیم؛ ج ‏۹، ص ۱۱۵

منابع

ابو القاسم پاینده، ‏تاریخ الطبری/ ترجمه‏، تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری (م ۳۱۰)، ترجمه ابو القاسم پاینده، تهران، اساطیر، چ پنجم، ۱۳۷۵ش.

کد مطلب 2159929

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 2 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین