تقصیر «خودم» بود؛ می دانستم که تقصیر خودم بود. می دانستم که روز اول ورودش، روز بیستم ماه شعبان بود... این را خودش، یک هفته پیش از آنکه بیاید و ساکن کوه خِضر شود؛ به کسی که همراهش آمده بود، گفت... و سرِ «یک هفته» برگشته بود. سرِ یک هفته برگشته بود و از همان روز رسیدنش، «روزه» گرفته بود.
«سَحَر»ها، بندهای انگشتهایش را می شمرد و زیر لب، چیزهایی را می گفت و گاهی سرش را روی مُهری خاکی می گذاشت که یک بار، وقتی از کنارش گذشته بودم، بوی عجیب خاکش، بانشاطم کرده بود. می دانستم که از خاک همان اطراف نبود.
کاری به کار هم نداشتیم؛ من و خانواده و دوستانم، هر روز، راه خودمان را می رفتیم و اگر دانه ای پیدا می کردیم، به انبار لانه مان می بردیم و اگر هم پیدا نمی کردیم، می دانستیم که هر شب، پیش از آنکه بخوابد، خرده های باقی مانده از غذایش را کنار لانه مان خالی می کرد و می توانستیم با دست خالی برنگردیم.
درست «چهل» روز و شب از روزی که آمده بود؛ می گذشت و من هر روز، کنجکاوی ام گُل می کرد و دور و برش می گشتم و تلاش می کردم صدایش را بشنوم و بفهمم که زیر لب چه می گفت یا چه می خواند...
آن روز غروب هم خودم کار دست خودم دادم. تا صدای «خودرو»یی که او را آورده بود، شنیدم؛ دستپاچه شدم و فهمیدم که داشت به شهر برمی گشت.
برای آنکه آخرین «خرده های نان» دستمالش را از دست ندهیم، از دستمال سپیدش بالا رفتم و تا خواستم بفهمم اشتباه کرده ام، دستمال را تا کرد و گذاشت توی جیب پیراهن بلند و سپیدش. بعد هم حسابی تکان خوردم و از نسیمی که لباسش را تکان داد، فهمیدم که داشت از کوه، پایین می رفت و لابد خیال داشت به شهر برگردد.
دلم می لرزید و مانده بودم چه کار کنم. دستمالش طوری تکان می خورد که نمی توانستم خودم را محکم نگه دارم. صدای خودرو را از نزدیکِ نزدیک، شنیدم... انگار ما سوارش بودیم.
*
ایستاده بود و تکان می خورد و صدای پاشیده شدن آب را می شنیدم. داشت با کسی حرف می زد:
1- شما بفرمایین؛ بعد از «وضو»، خدمت دوستان می رسم.
2- همه، چهل روزه منتظر دیدار شمان... عجب سخته کاری که شما می کنین.
1- سخت نیست آقاجان!... یه کم همَّت می خواد.
2- می دونم آقا!... اما گذروندن «چهل روز و شب» با زبون روزه، اونم تو دل کوه... کار طاقت فرساییه.
1- بستگی داره چیزی که دنبالشی، تا چه اندازه برات ارزشمنده.
این را که گفت، ناگهان دستش را توی جیبش فرو کرد و دستمال را بیرون کشید و بازش کرد که نمی دانم چه کار کند؛ چشمش به من افتاد که تار و پود دستمال را سِفت گرفته بودم تا نیفتم.
صدایش را شنیدم که گفت:
- الله اکبر!... عجب کاری کردم... این «مورچه» بدبخت رو از لونه اش آواره کردم... باید برش گردونم به کوه...
باورم نمی شد. می خواست به خاطر من برگردد!... مردی که کنارش ایستاده بود، گفت:
- پس اجازه بدین یکی از دوستان که «ماشین» داره، شما رو برسونه تا زودتر برگردین...
نگاهی به من که به پارچه چسبیده بودم کرد و گفت:
- تنبیه من که حواسم رو خوب جمع نکردم و یه آفریده خدا آواره شده، اینه که پیاده برگردم....
نظر شما