همین که نمی‌توانی روی ماه بچّه را ببینی

کسی نیست؟ یعنی جرأت نمی کند دو ثانیه سکوت کند آدم! چه برسد نفسی تازه کنی، گلویی تر کنی، آب بخوری یک جرعه، جا بیاید نفست، نکته بعد را بگویی!

فرقش این است که توی کلاس، از جا که بلند می شدی، روی صندلی که می نشستی، پای تخته که می رفتی و پای تخته که می آوردی، این ها را می دید بچّه. می فهمید که بی کار نیستی وقتی حرف نمی زنی. کاری داری می کنی.

این جا ولی، فایل را که می آیی عوض کنی، پی دی اف را که می آیی ورق بزنی، قلم را که می روی دست بگیری بنویسد روی مانیتور، اصلاً صدای خودش را که می آیی وصل کنی سؤال کند، و هر چیز دیگر را که هر کار هر کار دیگری می آیی کنی، چند لحظه که سکوت می کند صدات، می پرسند: می نویسند: قطع شد؟ تعطیل شد؟ چی شد؟ چیزی شد؟ بچّه ها! آقا! کسی هست؟ کسی نیست؟ فضای مجازی، این طوری هاست.

حسن و عیب مجاز

گفت: قدری معایبش را بگویید، حواسشان را جمع کنند. گفتم: بله. گفت: از محاسن فضای مجازی هم بنویسید استاد !گفتم: بله!

حُسن! حُسن؟! همین که نمی توانی روی ماه بچّه را ببینی، که می آمد، با همه شیطنت هاش، با همه خالی بستن هاش، با همه بهانه جویی هاش، با تنبلی ها که می گذاشتی فکر کند نمی فهمی، با همه این هاش، همین، افتضاح است! بد است. خسته کننده و ناامید کننده است . می خواهم نباشد هزار سال، مجازی!

حسنِ چه؟ که مثلا:ً فاصله ها را کم کرده و دسترسی ها را زیاد کرده و یاد گرفتن را بی مرز و یاد دادن را همگانی و، همین؟ این ها را که خودم هم می گویم به همه! دلم را چه کنم؟ به آن هم می توانم دروغ بگویم؟!

سنگ ریزه ها

کفشی که محض بیرون زدن هم باشد، محض دلتنگی هم باشد، محض هوایی خوردن و سبُک شدن هم باشد، حالا خیابان های شهر را متر کند هفته ای دو سه بار؛ گوشه ای پیدا کند، قدمی بزند، کفی بساید به سنگفرش، اما، اما، خاک تو را - که خودت می دانی کجا را - لمس نکند، به دردِ ... می خورَد!

این طورها نبود که! خوب بود حالش. ورمی آمد کَفَش زود به زود از ذوق. طیّاره که می نشست، جاده که می رسید روستا، راه که تمام می شد، وصال که وقتش می شد ، لبه فلزی دروازه، پاک می کرد خودش را، طاهر باشد وارد که می شود. کنار جدول های رنگ رفته می ایستاد. نوکش را یکی در میان می زد به سفیدها، به آبی ها، حال و احوال می کرد. بعد، می کشید خودش را از کِیف، کف حیاط . می بوسید سنگ ریزه ها را. قایم می کرد چند تاشان را لای آج ها بیاورَد با خودش تهران، دل تنگ نماند تا هفته بعد.

از موکت بدش می آمد، که نمی گذاشت بیشتر بیاید همراهم . بیشتر بمالد خودش را به زمینت. می ماند آن بیرون . توی قفسه. توی قفس. می نشست مؤدّب کنار دمپایی ها. حالش خوب بود تا شب که ساعت آخر«مهارت خواندن» تمام بشود. تلخ بود در حلقه بچّه ها بیرون بیایی، برش داری، پا کنی، قدم برداری، برگردی راه رفته را توی حیاط، ستاره ها را نگاه کنی که: یعنی باز هم می آیم؟

فضای مجازی این ها را گرفت. عیبش را فهمیدی؟

برای دلش

می گویند و می نویسند همه، از این که عیبش چیست؛ که مثلاً سرت گرم می شود و زمان را نمی فهمی و می چرخی بی دلیل و وقتت می رود و این ها! باشد، درست، اما، این ها را برای تو می نویسند. این ها عیب است برای دانش آموزیِ آدم. کسی ننوشت عیبش برای معلّم چیست. برای خودِ آدم. برای خودِ خودِ آدم. برای دلش.

حرف حساب

حرف حساب بزنیم به جایش. حرفی که آدم حسابی ها دوست دارند. خب، کلاس مجازی؟ نرو. فیلم تدریس؟ ببین اگر گره کور داری. آزمون آنلاین؟ بده حتماً. فایل و جزوه؟ بالاغیرتاً اگر می خوانی، باشد. گروه و کانال؟ نشوی مامان و بابای جمع! بیست و چهار ساعت و نیم، پهن باشد بساطت آن جا. آن هم باشد حالا. تمام؟

خاک، طلا

این که گفت: «مفت باشد ... وفت باشد»، برای چیز دیگری گفته شاید! ادبیات را خوبش را شکار کن. بهایش را هم بده. خیلی اگر مشکل بود و شرایطش نبود و«فلان»، باز هم خوبش را شکار کن و بهایش را هم نده! اجازه بگیر و نده. هست آدمش. بگرد، پیدا می کنی.

اصل امّا این است که دنبال کار حسابی بگردی و قدر کار حسابی را بدانی. این حجم از مطالب متنوّع در همه مباحث ادبیّات که بیشترشان هم - بدون تعارف – به هیچ کار کنکورت نمی آید، نتیجه اش می شود همین که گم می کنی راه را. خوش نکنی دلت را به این که: «چه قدر مطلب جمع کرده ام و همه را هم، «مُفتَکی» گیر آورده ام!» خاک را مفت هم انبار کنی، خاک است. طلا را با ذرّه بین هم پیدا کنی، با تلاش هم، با اصرار هم، با التماس هم به دست بیاوری، با مژه چشم هم از لای خاک ها جمع کنی، طلاست.

می پرسم ها!

هرچه قدر آن طرف حرکت نیست، حضور نیست، نگاه و نفس نیست، کلاس و بچّه ها نیستند، خنده و امید نیست، پرسش و چالش نیست، این طرف، خودت باید شور بدهی. کاری کنی! طوری که بیشتر «کلاس» بشود.

بپرس! هرچه می توانی، هر چه داری، بپرس. نگه ندار پیش خودت. عزیز من، پسر جان، دختر خانم، بپرس. تا نپرسی یاد نمی گیری. وقتی سؤال نداری، یعنی: «آماده ام بپرسی»! می پرسم ها! آماده ای؟!

پیشگاه حقیقت

با همه این ها «مجاز» هم لطف خودش را دارد. وقتی می شود «آرایه»، سخت می دهند و اعصابت را خرد می کنند. قبول، امّا بیرون از آن خاصیّتی دارد. اگر نبود، هزار هزار از شما را نمی شناختم امروز. پس خوب است که هست، امّا تویی که پشتش معنی می دهی به چیزی که من می بینم، من می شنوم، به این اسم، به این تصویر، به این «آیدی»، به این سؤال، به این پیام. ارزش مال توست و این نشانی ها و نوشته ها قرار است نشانش بدهند.

خیلی ها - می بینی -بدی هاشان را برمی دارند می آورند این جا. ناشناختگی ها را، آزارها را، غضب ها و غرض ها را، نادرستی ها و بی رسمی ها را. تو امّا، در همین دنیای مجازی هم، مثل خودِ حقیقی ات خوب باش. بهتر حتی. نکند بد کنی، تلخ بگویی، بشکنی دلی را، کسی را. از دستت در برود، چیزی بگویی که بعداً فکر کنی: «یعنی این من بودم؟!» دنیای مجازی را بفهمی و تربیتش کنی، چه بسا خودش می گذاردت توی بغل حقیقت، به لطف خدا.

که گفت:

«مگر به روشنی این چراغ ربّانی / به پیشگاه حقیقت رسم ز راه مجاز»

صائب تبریزی

*کارشناس ارشد زبان و ادبیّات فارسی، فعّال حوزه آموزش

47231

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 1540795

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
7 + 7 =