خاطرات ناصرالدین‌شاه: به تماشای طاق کسری رفتم

بالاتر از عمارت ما – به پانصد قدم یا هزار قدم – کارخانه پاشا ساخته است، با بخار حرکت می‌کند. برنج رزّازی می‌کند و پاک می‌کند. پنبه را از غوزه درآورده، پاک و حلاجی می‌کند.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، ناصرالدین‌شاه قاجار در خاطرات روز پنجشنبه ۳۰ شعبان ۱۲۸۷ (۳ آذر ۱۲۴۹) نوشت: امروز خیال رفتن حضرت سلمان و تماشای کاخ کسری را با کشتی بخار، از روی آب دجله داشتیم. صبح از خواب برخاسته، دیر سوار شدیم. رفتیم به کشتی بخار بزرگ که مال عثمانی‌هاست، کشتی کثیفی است. جمعیت زیاد بود. هاشم، امین‌الملک، آقا علی، سیاچی، آقا وجیه، عکاس‌باشی، علی‌رضاخان، معیرالممالک، محمدعلی‌خان، یحیی‌خان، ساری‌اصلان، امین‌نظام، میرشکار، [...] خلاصه خیلی بودند.

راندیم. طرفین بغداد بسیار بناهای خوب پیدا بود. از جِسر گذشتیم. جِسر را باز کرده بودند. طرف دست چپ که بغدادنو باشد، سربازخانه خوبی تازه پاشا ساخته است؛ پیدا بود. سرایه [پایون] پاشا هم نزدیک به سربازخانه بود، اما چندان خوب نبود. خانه حاجی میرزا هادی جواهری مرحوم، مکتب دارالصنایع که تازه ساخته بودند پیدا بود. عمارت اداره کشتی‌های بحریه، مدرسه مستنصریه که از بنای مستنصر خلیفه است، دیوارش با کتیبه‌هایی که از آجر درآورده بودند با خط خوب پیدا بود؛ ظاهرا بی‌عیب به نظر آمد، از درونش خبری نشد. مجلس حضرت امام موسی کاظم را هم جایی در این‌جاها، تیمورمیرزا نشان داد. کنار شط، قونسول‌خانه انگلیس‌ها عمارت بسیار خوبی بود، باغ و باغچه داشت. زن‌های فرنگی می‌گشتند، ایستاده بودند، پیدا بودند. بعد خانه اقبال‌الدوله که از همه‌جا بهتر بود دیده شد. خانه میکائیل ترجمان انگلیس، خانه قشنگی بود. بعضی از یهودی‌ها خانه خوب داشتند. بعد کم‌کم خانه‌ها بد و پست، بعد به نخلستان و باغات می‌رسد.

طرف دست راست که بغداد کهنه و کرخ هم می‌گویند، بیمارخانه‌ای تازه پاشا شروع کرده و ساخته است. کشتی‌سازخانه دارند. خانه عباس‌میرزا بود، خانه قشنگ محقری بود، به قد خانه‌های دیگر و بناهای دیگر بود. در آخر او هم به خانه‌های محقر و بعد به نخلستان و باغات می‌رسد. قدری که راندیم، باغات و نخلستان‌ها هم تمام می‌شود. طرفین شط، همه‌جا چاه کنده‌ و با اسب و دلو آب می‌کشند. هرچه باغ و زراعت و غیره طرفین شط هست، همه را با دلو چاه آب می‌دهند. همه‌جا اعراب و بچه عرب‌ها و قُفّه بودند. بچه‌های عرب، لخت دم شط بازی می‌کردند. همه‌جا صدای دلو که آب می‌کشیدند، متصل می‌آید – جِرجِر – صدای غمناکی دارد. در شط بعضی جزیره‌ها پیدا می‌شود که روی او سبزی‌کاری و زراعت کرده‌اند. مرغابی، پرلا، قاز، مرغ سقا، حقار؛ در کنار شط شغال زیاد دیده می‌شد. چند تیر گلوله و غیره انداختم نخورد. دو مرغ ماهی‌خور که در انزلی هم زیاد بود در هوا زدم. کشتی چون آب کم است خیلی با احتیاط می‌رفت. گاهی هم به گِل می‌نشست، دیر حرکت می‌کرد. هی راندیم، موزیکان هم می‌زدند.

خلاصه خیلی راندیم تا رسیدیم به جایی که رودخانه دیاله، داخل شط می‌شد – از طرف چپ. از آن‌جا هم خیلی راندیم و به محاذی [روبه‌رو] سلمان نمی‌رسیدیم. به غروب هم سه ساعت مانده بود. مشیرالدوله را خواستم، با پاشا حرف بزند که امروز برگردیم، روز دیگر به سلمان می‌رویم. پاشا گفته بود تا این‌جا آمده‌ایم، نزدیک است. باز راندیم. قدری رفتیم، طرف دست چپ شط، طاق کسری پیدا شد؛ حضرت سلمان هم پیدا شد. طرف دست راست بعضی آثارها بود، گفتند شوره‌خانه و باروت‌خانه عثمانی‌هاست. سواره‌ها و ابراهیم‌خان نایب با اسب من که دیشب آمده بودند، کناره پیدا شدند. قهرمان‌خان تفنگدار با تفنگداران دیگر که آن‌ها هم شب آمده بودند – با بعضی غلام‌ها.

کشتی ایستاد. اول من، مشیرالدوله، پاشا به قایق نشسته رفتیم. من سوار اسب شده دواندم. آفتاب گرمی بود، چتر نبود، اذیت کرد، از عقب رساندند. صحرا همه بوته‌های خار بزرگ و سایر جنس بوته است – زیاد مثل جنگل – اما اسب خوب می‌رود. دُرّاج در میان این بوته‌ها مثل گنجشک است، حساب ندارد. تفنگ دَهباشی را از عقب آورد، نزدیک طاق کسری یک دراج نر پرید، روی هوا زدم افتاد رفت توی بوته؛ دیر پیدا کردند آوردند. خوب زدم، پاشا هم دید، اما وقت فرصت نبود، حیف حیف.

به تعجیل رفتم تماشای طاق کردم. دیگر این بنا به تعریف و توصیفِ قلم نمی‌آید. اول آثار دنیا بوده است. خراب شده است، اما وضع ایوان و ارتفاع طاق و صنعت بنا و معماران زمان حالا پیداست. خیلی مرتفع است و خیلی عرض و طول دارد. ان‌شاءالله معینا [با جزئیات] بعد از این خواهم نوشت. به تعجیل اطراف را گشته. از کنار شط، دو میدان اسب فاصله دارد. مقبره سلمان در طرف مابین غرب و شمال طاق است، به فاصله یک میدان اسب. مقبره حُذیفه بالاتر در طرف شرق طاق است. به حذیفه فرصت نشد بروم، به سلمان رفتم، فاتحه مختصری خوانده شد؛ مقبره محقری دارد، دو سه نخل دارد، خدام عرب فقیرِ هیچ‌ندانی دارد.

اغلب مردم در کشتی ماندند. بعد از زیارت، به تعجیل رو به کشتی راندم. اشخاصی که نیامدند به سلمان و در کشتی ماندند: امین‌الملک، محمدتقی‌خان گشاد، عرفانچی، عکاس‌باشی، میرزا محمدخان. مجدالدوله، می‌گفتند وقتی که می‌خواست بیرون آمده سوار اسب بشود، شلوغ شده بود کم مانده بود توی شط بیفتد؛ تا کمر هم به آب فرو رفته بود. این هم نیامد به سلمان. پاشایان دیگر هم نیامدند. آقا علی هم نیامد. آغا سلیمان هم نیامد. خلاصه خیلی نیامدند. آن‌هایی هم که آمدند، پیش و پس، شلوغ، دست‌پاچه. وقتی که نزدیک کشتی شدم، ساری‌اصلان، تیمورمیرزا، امین‌نظام، یوسف سقاباشی، کلب‌حسین، عبدالقادرخان، حسن‌خان دیدم می‌روند. گفتم اگر می‌روید که به کشتی باز بیایید، برگردید به کشتی، و الا بروید زیارت کرده از خشکی بیایید. آن‌ها رفتند از خشکی بیایند. بعد فردا معلوم شد شب را در سلمان مانده بودند، فردا آمده بودند از خشکی.

خلاصه سوار کشتی شدیم. باز تا مردم به قایق بیفتند و بیایند طولی کشید. یک ساعت به غروب مانده، قدری بیشتر روانه طرف بغداد شدیم. راندیم راندیم، آفتاب غروب کرد. عکس ستاره‌ها بسیار مشعشع توی شط پیدا بود. ماه شب اول رمضان‌المبارک را توی آب دیدم. وقت رفتن، نماز ظهر و عصر را توی کشتی خواندم. نماز مغرب و عشا را هم توی کشتی کردم. عرفانچی در رفتن و آمدن، روزنامه لاتوریک فرانسه را می‌خواند. نارنگی، پرتقال، چای، همه چیز الحمدلله خورده شد؛ با صحت مزاج الحمدلله تعالی. آب دجله انصافا برنده است.

خلاصه شب تاریک شد. هی راندیم، آثاری از بغداد و چراغ و نخل خرما پیدا نبود. بسیار مشوش بودیم از خیالات اهل اردو. در این بین کشتی متصل به گِل می‌نشست، باز خلاص شده می‌رفتیم؛ اما یک بار بد به گل نشست، امید خلاصی نبود. بسیار مشوش شدیم همه که آیا الی صبح چطور در این‌جا بمانیم. بسیار هم گرسنه بودیم. از شب هم چهار ساعت رفته بود. آخر از برکت سیدالشهدا علیه‌السلام کشتی از گل درآمده به راه افتاد.

به اول آبادی بغداد که رسیدیم، فشنگ زیادی از کشتی ما انداختند که بدانند ما رسیدیم. من هم رفتم بالای بام کشتی که همه پاشایان و غیره و غیره آن‌جا بودند، بسیار سرد بود. وزیر خارجه غذایی خورده خوابیده بود، باز بیدار شده بود. خلاصه رسیدیم. از بغاز بغداد گذشته، از جِسر گذشتیم. چراغان‌ها خاموش شده بود – دبیرالملک هم شب در سلمان مانده بود، صبح از راه خشکی آمده بود باز قدری بود – رسیدیم به اسکله و منزل. زن‌ها همه چادر به سر، از اول غروب که از زیارت آمده بودند آن‌جا جمع بودند؛ مشوش بودند زیاد. خواجه‌ها، غلام‌بچه‌ها و غیره و غیره همه مشوش بودند.

بسیار گرسنه بودم، شام آوردند، الحمدلله با اشتهای تمام خورده. دراجی که زده بودم کباب کرده خوردیم. بعد خوابیدیم. الحمدلله تعالی علی‌السلامه.

بالاتر از عمارت ما – به پانصد قدم یا هزار قدم – کارخانه پاشا ساخته است، با بخار حرکت می‌کند. برنج رزّازی می‌کند و پاک می‌کند. پنبه را از غوزه درآورده، پاک و حلاجی می‌کند و آب هم از شط کشیده، به باغ نجیب‌پاشا که منزل ما است می‌ریزد.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه قاجار از ربیع‌الاول ۱۲۸۷ تا شوال ۱۲۸۸ ق به انضمام سفرنامه کربلا و نجف، به کوشش مجید عبدامین، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ اول، زمستان ۱۳۹۸، صص ۱۶۷-۱۶۴.

۲۵۹

کد مطلب 2146950

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین