زینب کاظمخواه: مجموعه داستان «آچمز شدهها»دومین مجموعه داستانی است که پیمان فیوضات نوشته است،اما این کتاب زودتر از مجموعه اولاش یعنی «نمایشگاه نگاتیو» منتشر شد، این مجموعه مدتی برای انتشار مانده بود.
«آچمز شدهها» شامل نه داستان این نویسنده با فضای اجتماعی است، درباره این کتاب با این نویسنده جوان گفتگو کردیم:
در داستانهایت معمولا شخصیتهایی را انتخاب کردی که عجیب و تا حدودی غیرقابل باور هستند. چرا شخصیتهایت از این جنس هستند آیا میخواهی داستان متفاوتی خلق کنی یا فکر میکنی که این شخصیتها واقعا وجود دارند؟
به نظرم این شخصیتها واقعا وجود دارند. حالا ممکن است که قدری عجیب باشند ولی گمان نمیکنم غیرقابل باور باشند. به نظرم عجیب بودنشان هم به خاطر این است که شرایط امروز جامعهمان واقعا عجیب است. شخصیتهایی که در این مجموعه وجود دارند، مشابهشان را در جامعه دیدهام.
به نظرم این شخصیتها واقعا وجود دارند. حالا ممکن است که قدری عجیب باشند ولی گمان نمیکنم غیرقابل باور باشند. به نظرم عجیب بودنشان هم به خاطر این است که شرایط امروز جامعهمان واقعا عجیب است. شخصیتهایی که در این مجموعه وجود دارند، مشابهشان را در جامعه دیدهام.
یعنی داستانهای این مجموعه ممکن است تجربه شخصی خودتان هم باشد؟
بله. بخشهای زیادی از داستانها تجربه شخصیام هستند.
بله. بخشهای زیادی از داستانها تجربه شخصیام هستند.
ممکن است که آدمهای واقعی باشند ولی باور پذیر نیستند.
به نظرم این طور نیست و باور پذیر هستند ولی باید موردی نام ببرید.
به نظرم این طور نیست و باور پذیر هستند ولی باید موردی نام ببرید.
مثلا در همین داستان آچمز شدهها، کمی اغراق شده است شاید جایی وجود نداشته باشد که مردم یک محله شب مسابقه رالی در یک قبرستان ماشین برپا کنند. انگار شخصیتها در دنیای واقعی وجود ندارند؟
این را قبول دارم که جشن شبانهشان زاییده تخیل من است و چنین اتفاقی آنجا نمیافتد در حالی که پتانسیل اتفاق افتادنش واقعا وجود دارد. اما به نظر خودم آن آدمها در شهرکهای اقماری، جمعی که در زندگی واقعیشان آچمز شدهاند وجود دارند. شهرکهای اقماری جاهایی است پر از آدمهای مهاجر که از روستاها به شهر آمدهاند و بعد جذب حاشیههای شهر میشوند که عملا جای مناسبی برای به وجود آمدن بسیاری از آسیبهای اجتماعی است. خیلی از آنها درگیر فقر شدید هستند و زیر بار فشارها و چون راهحلی برای مشکلاتشان پیدا نمیکنند، درگیر اعتیاد هم میشوند. از طرف دیگر خشونت زیادی در آنجا هست که از کنترل پلیس خارج است. اینها باعث میشود بچههایی مشابه آنچه در آچمزشدهها توصیف شده، آنجا رشد کنند. اینها یا همان نسل بعدی مهاجرانی که آنجا ساکن شدهاند، آن هنجارهای روستایی و پایبندیهای سنتی را ندارند به همین دلیل تبدیل به موجوداتی میشوند که خیلی کارها میتوانند بکنند. شهر از نظر اجتماعی این آدمها را دفرمه کرده است، روستاییانی بودند که یکباره آمدهاند شهری شدهاند. اینها علاقهای هم نداشتند که شهری شوند، بعد اینها تبدیل به موجوداتی میشوند که برای بقیه افراد جامعه شهری خطرناک میشوند. مثل پوتینی میماند که شما پایتان را در آن میکنید ولی از عقربی که توی آن هست خبر ندارید و پایتان را نیش میزند. البته «عقرب توی پوتین» حکایت محلی است شبیه خیلی از روستاهایی که توی شهر بلعیده شدهاند. روستاهایی که در کنار شهر وجود داشتهاند ولی شهر با گسترش خودش، آنها را به یک محله خودش تبدیل کرده.
این را قبول دارم که جشن شبانهشان زاییده تخیل من است و چنین اتفاقی آنجا نمیافتد در حالی که پتانسیل اتفاق افتادنش واقعا وجود دارد. اما به نظر خودم آن آدمها در شهرکهای اقماری، جمعی که در زندگی واقعیشان آچمز شدهاند وجود دارند. شهرکهای اقماری جاهایی است پر از آدمهای مهاجر که از روستاها به شهر آمدهاند و بعد جذب حاشیههای شهر میشوند که عملا جای مناسبی برای به وجود آمدن بسیاری از آسیبهای اجتماعی است. خیلی از آنها درگیر فقر شدید هستند و زیر بار فشارها و چون راهحلی برای مشکلاتشان پیدا نمیکنند، درگیر اعتیاد هم میشوند. از طرف دیگر خشونت زیادی در آنجا هست که از کنترل پلیس خارج است. اینها باعث میشود بچههایی مشابه آنچه در آچمزشدهها توصیف شده، آنجا رشد کنند. اینها یا همان نسل بعدی مهاجرانی که آنجا ساکن شدهاند، آن هنجارهای روستایی و پایبندیهای سنتی را ندارند به همین دلیل تبدیل به موجوداتی میشوند که خیلی کارها میتوانند بکنند. شهر از نظر اجتماعی این آدمها را دفرمه کرده است، روستاییانی بودند که یکباره آمدهاند شهری شدهاند. اینها علاقهای هم نداشتند که شهری شوند، بعد اینها تبدیل به موجوداتی میشوند که برای بقیه افراد جامعه شهری خطرناک میشوند. مثل پوتینی میماند که شما پایتان را در آن میکنید ولی از عقربی که توی آن هست خبر ندارید و پایتان را نیش میزند. البته «عقرب توی پوتین» حکایت محلی است شبیه خیلی از روستاهایی که توی شهر بلعیده شدهاند. روستاهایی که در کنار شهر وجود داشتهاند ولی شهر با گسترش خودش، آنها را به یک محله خودش تبدیل کرده.
برای خلق این تصاویر چقدر در این محیطها قرار گرفتهای؟ از سوی دیگر از دایره واژگانی مردم همان محله هم بهره بردهای این تجربه را از کجا به دست آوردهای؟
تا حالا درباره خودم به این نتیجه رسیدهام که از چیزهایی که خیلی بدم بیاید یا خیلی خوشم بیاید راحت میتوانم بنویسم و من آنقدرها عاشق محیط زندگی متوسط شهری تهران نشدم یا آنقدرها از آن متنفر نشدم زیرا چیزی است که کم و بیش در آن دارم زندگی میکنم؛ ولی آنجا محیط متفاوتی برایم بود. فکر میکردم این جور فضاها چیزهای زیادی برای گفتن دارد. اما به هر حال وقت زیادی را برای آشنا شدن با این محیطها گذراندهام. به نظرم وقتی شما با کمی فاصله به یک پدیده نگاه میکنید، چیزهای جدید و خوبی برای دیدن پیدا میکنید. اما وقتی درون سوژهتان هستید، کار کمی سخت میشود.
تا حالا درباره خودم به این نتیجه رسیدهام که از چیزهایی که خیلی بدم بیاید یا خیلی خوشم بیاید راحت میتوانم بنویسم و من آنقدرها عاشق محیط زندگی متوسط شهری تهران نشدم یا آنقدرها از آن متنفر نشدم زیرا چیزی است که کم و بیش در آن دارم زندگی میکنم؛ ولی آنجا محیط متفاوتی برایم بود. فکر میکردم این جور فضاها چیزهای زیادی برای گفتن دارد. اما به هر حال وقت زیادی را برای آشنا شدن با این محیطها گذراندهام. به نظرم وقتی شما با کمی فاصله به یک پدیده نگاه میکنید، چیزهای جدید و خوبی برای دیدن پیدا میکنید. اما وقتی درون سوژهتان هستید، کار کمی سخت میشود.
در آوردن زبان به نظرم سخت نیست. بستگی به این دارد که با چشم و گوش باز به جای جدید بروی. مثل یک گردشگر که به زبانی خارجی عادت ندارد و دارد سعی میکند که گوش کند که لااقل آواهای آن زبان را تقلید کند. آنجا چیزهایی میگویند که برایت جالب است. با وارد شدن به یک محیطِ جدید تا این حد متفاوت، با سبکهای متفاوتی از زندگی آشنا میشوی. آن آدمها حتی نظام ارزشگذاری متفاوتی دارند.

یکی از داستانهای این کتاب بعد از فضای خشن آچمز شدهها وارد یک نثر لطیف میشویم که به نظر میرسد داستان هم نیست. انگار این داستان وصله ناجوری بعد از آن داستان خشن باشد؟
شاید همین طور که میگویید باشد. دلیلاش هم این است که پروسه انتشار «نمایشگاه نگاتیو»، کتاب اولم طولانی شده بود، خواستم یک مجموعه در بیاورم و هنوز مردد بودم. نمیدانستم بالاخره به داستانهای آن مجموعه مجوز میدهند یا نه و تعدادی از داستانهای آن مجموعه را در مجموعه دومام بیاورم یا نه. سعی کردم مجموعهای منتشر کنم که کمابیش از نظر کیفیت خوب باشد.
شاید همین طور که میگویید باشد. دلیلاش هم این است که پروسه انتشار «نمایشگاه نگاتیو»، کتاب اولم طولانی شده بود، خواستم یک مجموعه در بیاورم و هنوز مردد بودم. نمیدانستم بالاخره به داستانهای آن مجموعه مجوز میدهند یا نه و تعدادی از داستانهای آن مجموعه را در مجموعه دومام بیاورم یا نه. سعی کردم مجموعهای منتشر کنم که کمابیش از نظر کیفیت خوب باشد.
این مجموعه مجموعهای بوده که فکر میکردم که کیفیت خوبی دارد از سوی دیگر در آن موقعیت داستانهای زیادی نداشتم که در فضای داستان «آچمز شدهها» باشد، ولی در عین حال دوست داشتم که به عنوان یک نویسنده یک کارم چاپ شود. اما کارهایی که بعدا کردم، داستانهای هم سنخ تری باشد.
چرا اسم کتاب را آچمز شدهها گذاشتی؟
یک مقدار به خاطر شرایط حال حاضر خودمان بود. احساس میکردم آدمهایی که بعد از انقلاب به دنیا آمدند به نوعی شرایط آچمز شدگی را تجربه کرده و میکنند. یعنی دایما در شرایط بلاتکلیفی و سردرگمی قرار میگیرند. شاید شخصیت بعضی از داستانها آچمز شده نباشد، اما در غالب داستانها این موضوع دیده میشود. شخصیتها در تعلیق و سرگردانیای هستند. شرایط ناپایدار اجتماعی این سالها این وضعیت را تحمیل میکند. ما هنوز هم با نزدیک شدن به شرایط پایدار و موقعیتی قابل اتکا فاصله زیادی داریم.
یک مقدار به خاطر شرایط حال حاضر خودمان بود. احساس میکردم آدمهایی که بعد از انقلاب به دنیا آمدند به نوعی شرایط آچمز شدگی را تجربه کرده و میکنند. یعنی دایما در شرایط بلاتکلیفی و سردرگمی قرار میگیرند. شاید شخصیت بعضی از داستانها آچمز شده نباشد، اما در غالب داستانها این موضوع دیده میشود. شخصیتها در تعلیق و سرگردانیای هستند. شرایط ناپایدار اجتماعی این سالها این وضعیت را تحمیل میکند. ما هنوز هم با نزدیک شدن به شرایط پایدار و موقعیتی قابل اتکا فاصله زیادی داریم.
آن زمان من این پادرهوایی را بیشتر در آدمهای حاشیه شهر میدیدم. حالا نوع دیگری از سرگردانی و درعین حال بیقراری در همه آدمهای شهر وجود دارد و از بیشتر رفتارهای آدمها، از نحوه رانندگیشان، از بیصبریهایشان در صف خرید، آمادگیشان برای برخوردهای تند و شدید... و خلاصه در بیشتر جزییات زندگیشان میشود آچمزشدگیشان را دید.
در نسل جدید داستاننویسان خیلی به زندگی شهری و آپارتمانی توجه میشود، اما داستانهای تو مکانی ندارند؟
شاید نویسندههای هم نسل من بیشتر به مکانهای خصوصی میپردازند. در این مجموعه از داستانهای من محل به وقوع پیوستن داستان بیشتر مکان مشخص و اسمدار ندارند و حتی در بعضی موارد شخصیتهایم هم اسم ندارند. بعضی از اتفاقات فقط مختص تهران و حاشیه تهران نیست. مشابه آنها در نقاط دیگر دنیا هم وجود دارد. مثلاً حواشی خیلی از شهرهای بزرگ دنیا محیطهای مشابه دارند. یا مثلاً شباهتهای زیادی بین محلهی اطراف راهآهن در شهرهای مختلف دنیا میشود دید. از طرفی قبلاً هم گفتم که زندگی به تعبیر شما شهری و آپارتمانی آنقدرها برایم جذاب و گفتنی نبوده. اما اینها در نوشتههای بعدی من تغییر کردند. دستکم به نظر خودم طیف بزرگتری از آدمها، مکانها و اتفاقات برایم جالب شدند و وارد نوشتههایم شدند.
شاید نویسندههای هم نسل من بیشتر به مکانهای خصوصی میپردازند. در این مجموعه از داستانهای من محل به وقوع پیوستن داستان بیشتر مکان مشخص و اسمدار ندارند و حتی در بعضی موارد شخصیتهایم هم اسم ندارند. بعضی از اتفاقات فقط مختص تهران و حاشیه تهران نیست. مشابه آنها در نقاط دیگر دنیا هم وجود دارد. مثلاً حواشی خیلی از شهرهای بزرگ دنیا محیطهای مشابه دارند. یا مثلاً شباهتهای زیادی بین محلهی اطراف راهآهن در شهرهای مختلف دنیا میشود دید. از طرفی قبلاً هم گفتم که زندگی به تعبیر شما شهری و آپارتمانی آنقدرها برایم جذاب و گفتنی نبوده. اما اینها در نوشتههای بعدی من تغییر کردند. دستکم به نظر خودم طیف بزرگتری از آدمها، مکانها و اتفاقات برایم جالب شدند و وارد نوشتههایم شدند.
آدمهای داستانهایت خاص هستند و آدمهای حاشیه نشین،زندان رفته و در واقع انسانهای سرگردان در چند داستان این مجموعه وجود دارند، آیا فقر و حاشیه نشینی از دغدغههای شماست؟
هر چند که غالب داستانهایم به این موضوع نپرداخته است اما درست است این موضوع دغدغهام هست. به نقلی در جامعه ما حاشیه بر متن غلبه دارد.
هر چند که غالب داستانهایم به این موضوع نپرداخته است اما درست است این موضوع دغدغهام هست. به نقلی در جامعه ما حاشیه بر متن غلبه دارد.
اسم داستانها را نگاه میکنیم اسمهایی را انتخاب کردهای، انگار میخواستی اسمهای داستانهایت منحصر به فرد باشند، آیا میخواستی واقعا اسمهایت خاص باشد یا اتفاقی پیش آمده است؟
اتفاقا میخواستم که اسمهای داستانهایم خاص باشند. من روی اسم داستانهایم خیلی فکر کردم و بارها اسمشان را عوض کردم، تا به بهترین نتیجه، نتیجه نهایی برسم. مثلا خود داستان «آچمز شدهها» اسماش این نبود. اغلب دوست دارم که اسمها طوری باشند که بشود چند برداشت از آن داشت. مثلاً به نظرم «جاده» در دل خودش خیلی داستانها دارد؛ حتی میشود به جاده، به عنوان یک شخصیت نگاه کرد. «از لب جاده»؛ بیاییم به حرف این جاده که از آدمهای اطراف خودش میگوید و آنها که از او میگذرند، گوش کنیم.
اتفاقا میخواستم که اسمهای داستانهایم خاص باشند. من روی اسم داستانهایم خیلی فکر کردم و بارها اسمشان را عوض کردم، تا به بهترین نتیجه، نتیجه نهایی برسم. مثلا خود داستان «آچمز شدهها» اسماش این نبود. اغلب دوست دارم که اسمها طوری باشند که بشود چند برداشت از آن داشت. مثلاً به نظرم «جاده» در دل خودش خیلی داستانها دارد؛ حتی میشود به جاده، به عنوان یک شخصیت نگاه کرد. «از لب جاده»؛ بیاییم به حرف این جاده که از آدمهای اطراف خودش میگوید و آنها که از او میگذرند، گوش کنیم.
یا «شام آخرها»؛ راوی از این میگوید که شب آخر هر سفرش با کسی برخورد میکند که میداند دیگر او را نخواهد دید. شامآخر در فرهنگ مسیحی معنی خاصتری دارد.
یا «آریایی در مه» اشاره به آوازی است که دمپاییهای پیانیست رستوران هرشب در حمام میخوانند؛ صدایی که وقتی دمپایی خیس شده و هوا زیر جمع شده، از خودش درمیآورد. شبیه موسیقی تصادفی جان کیج!
سوژههای داستانهایت از کجا میآیند؟
هر کدام از یکجایی میآیند. مثلا«آریایی درمه» از تجربهی خودم از نوازندگی پیانو در یک رستوران آمده است. اما بعضیها داستانها بر اساس شنیدههاست کسی چیزی میگوید و تخیل مرا راه میاندازد. در واقع اساس همه داستانهایم واقعیت هستند.
هر کدام از یکجایی میآیند. مثلا«آریایی درمه» از تجربهی خودم از نوازندگی پیانو در یک رستوران آمده است. اما بعضیها داستانها بر اساس شنیدههاست کسی چیزی میگوید و تخیل مرا راه میاندازد. در واقع اساس همه داستانهایم واقعیت هستند.
داستان «انتخاب واحد ترم تابستان در دانشگاه تهران جنوب» طبعاً از تجربهی شخصی تحصیل من در آنجا به وجود آمد. شنیدهام که میگویند حالا اوضاع دانشگاه با آن زمان خیلی فرق کرده ولی آن زمان هیچ حس خوبی از تحصیل در آنجا نداشتم. راهم دور بود و رشته برق را دوست نداشتم. اما مشکلم این بود که دلیل کار خودم و دلیل آن همه کمبود در آدمهای اطرافم را نمیتوانستم درک کنم؛ این همه بیهودگی و درجا زدن در محیط مثلاً آکادمیکی که باید حداقلی از رشد و پیشرفت را در آن دید.
داستان «از لب جاده» پس از یک دوره سردرگمی و یأس نوشته شد. یک روز ناخودآگاه صبحِ سحر بیدار شدم و چیزی انگار مرا وادار به نوشتنِ این داستان کرد. من آن ساعت صبح را دوست ندارم. آن آسمان خاکستری که هنوز روشن نشده و هوای خنک آن ساعت برایم دلهرهآور است ولی شروع کردم به نوشتن و تا ظهر ادامه دادم. دوستی پیشم آمد ولی کارم هنوز تمام نشده بود. میخواستم ادامه بدهم. از او عذرخواهی کردم و او رفت. تا عصر مشغول نوشتن و ویرایش کار بودم. وقتی نوشتن تمام شد، متوجه شدم که از آن همه احساسات منفی نجات پیدا کردهام.

این کتاب سال 89 منتشر شد ولی در جامعه ادبی مطرح نشد فکر می کنید که دلیل این مطرح نشدن چه باشد؟
بله البته در اسفند 89. من چون خیلی آشنا نبودم، فکر میکردم که وظیفه ناشر است که کتاب را معرفی کند و فکر میکردم که کتابهای دیگر هم به همین ترتیب معرفی میشود. فکر میکنم این طرز فکر را بشود به خیلی از ناشرهای راسته انقلاب تعمیم داد. بیشتر ناشران یک نگاه سنتی به بازار نشر دارند و فکر میکنند که کتاب خوب راهش را پیدا میکند، این موضوع یک زمانهای درست بود. زمانی اوقات فراغت مردم بیشتر بود و مردم بیشتر میخواندند، ولی الان مردم تقریباً همه خوراک فرهنگیشان را از تلویزیون و ماهواره دریافت میکنند و یک کتاب باید خیلی معروف باشد که جایش را در جامعه پیدا کند. جامعه که میگویم، منظورم البته جامعه کتابخوان است؛ همان چندهزار نفری که ممکن است کتاب بخرند.
بله البته در اسفند 89. من چون خیلی آشنا نبودم، فکر میکردم که وظیفه ناشر است که کتاب را معرفی کند و فکر میکردم که کتابهای دیگر هم به همین ترتیب معرفی میشود. فکر میکنم این طرز فکر را بشود به خیلی از ناشرهای راسته انقلاب تعمیم داد. بیشتر ناشران یک نگاه سنتی به بازار نشر دارند و فکر میکنند که کتاب خوب راهش را پیدا میکند، این موضوع یک زمانهای درست بود. زمانی اوقات فراغت مردم بیشتر بود و مردم بیشتر میخواندند، ولی الان مردم تقریباً همه خوراک فرهنگیشان را از تلویزیون و ماهواره دریافت میکنند و یک کتاب باید خیلی معروف باشد که جایش را در جامعه پیدا کند. جامعه که میگویم، منظورم البته جامعه کتابخوان است؛ همان چندهزار نفری که ممکن است کتاب بخرند.
از سوی دیگر به نظرم این مطبوعات هستند که تعیین می کنند چه کتابی معروف بشود، ناشرانی هم هستند که رابطه بهتری با اهالی مطبوعات دارند.در مجموع دیگر مشک دقیقاً هم آن نیست که خود ببوید. این البته فقط ماجرای ادبیات هم نیست.
چطور شد داستاننویس شدی؟
در دبیرستان و اوایل دانشگاه روی دور خواندن افتاده بودم و از داستان خواندن لذت میبردم و فکر میکردم که میتوانم مطالب جالبی را پیدا کنم و بنویسم اوایل هم خیلی تحت تاثیر کوندرا بودم. یکی از داستانهایی که خیلی دوست داشتم، «عروج» از یرژی کوشینسکی بود. در عین حال آن زمان خاطره مینوشتم. اتفاقات زندگیم را مینوشتم و حس میکردم از زمان نوشتنم اتفاقات زندگیام جور دیگری شده است. خب در واقع اتفاقات جور دیگری نمیشدند. فقط نوشتن آنها فرصتی به وجود میآورد که آدم کمی بیشتر روی آن اتفاقات و حتی چراییشان تأمل کند. بعد فکر کردم با آب و تاب دادن آن اتفاقات داستان در میآید، نوشتههای اولیهام، شاید به همین دلیل ارزش ادبی خاصی نداشتند. یکی از اولین چیزهای داستانیای که نوشته بودم حدود 90 صفحه میشد و فکر میکردم خیلی عالی است. اسمش را «امپر روبهروی امپر» گذاشته بودم. خوشبختانه مشاورههای خوب و بسیار صریحی گرفتم. آن زمان تحتتأثیر کوندرا -که وسط بعضی داستانهایش چیزهایی شبیه مقاله سیاسی اجتماعی میآورد، یا مسایل زبانشناسانه جدی مطرح میکند- میخواستم حرفهای قلنبهای هم بزنم.
در دبیرستان و اوایل دانشگاه روی دور خواندن افتاده بودم و از داستان خواندن لذت میبردم و فکر میکردم که میتوانم مطالب جالبی را پیدا کنم و بنویسم اوایل هم خیلی تحت تاثیر کوندرا بودم. یکی از داستانهایی که خیلی دوست داشتم، «عروج» از یرژی کوشینسکی بود. در عین حال آن زمان خاطره مینوشتم. اتفاقات زندگیم را مینوشتم و حس میکردم از زمان نوشتنم اتفاقات زندگیام جور دیگری شده است. خب در واقع اتفاقات جور دیگری نمیشدند. فقط نوشتن آنها فرصتی به وجود میآورد که آدم کمی بیشتر روی آن اتفاقات و حتی چراییشان تأمل کند. بعد فکر کردم با آب و تاب دادن آن اتفاقات داستان در میآید، نوشتههای اولیهام، شاید به همین دلیل ارزش ادبی خاصی نداشتند. یکی از اولین چیزهای داستانیای که نوشته بودم حدود 90 صفحه میشد و فکر میکردم خیلی عالی است. اسمش را «امپر روبهروی امپر» گذاشته بودم. خوشبختانه مشاورههای خوب و بسیار صریحی گرفتم. آن زمان تحتتأثیر کوندرا -که وسط بعضی داستانهایش چیزهایی شبیه مقاله سیاسی اجتماعی میآورد، یا مسایل زبانشناسانه جدی مطرح میکند- میخواستم حرفهای قلنبهای هم بزنم.
بعد کمکم شروع کردم به نوشتن داستانهای کوتاه و نوشتههایم را به بعضی آشنایان که اهل خواندن و بعضاً نوشتن بودند، دادم. خب به تدریج آدم میفهمد که برای یاد گرفتنِ فن نوشتن، تنها راه، زیاد تمرین کردن است؛ همان حرف «کار نیکو کردن از پر کردن است.» و برای بالا رفتنِ کیفیت و محتوای نوشتهها باید بسیار خواند. همین که درعین حال که از خواندن نوشتههای بزرگان لذت میبری، این سؤال را داشته باشی که آنها چطور میتوانند اینقدر خوب بنویسند؟ منظورم از بزرگان فردوسی، مارکز یا بورخس است. و خب کمکم بعضی نوشتهها کیفیتی را پیدا کردند که به نظر میرسید ارزش چاپ شدن دارند.
57244
نظر شما