به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از ایسنا، فرزان آذرپناهی از آزادگان دوران جنگ تحمیلی است. او روایت میکند: من از آزادگان خوزستان، منطقه امیدیه و آغاجاری هستم. بعد از ۳۶ ساعت انجام عملیات و پدافند در جبهه، در محاصره تانکهای بعثی گرفتار شدم و ساعت ۳:۲۰ بعدازظهر همان روز اسیر شدم. اولین اردوگاهی که رفتم، اردوگاه الانبار بود و از حضور پربرکت آقای ابوترابی به مدت یک سال بهرهمند شدیم تا فروردین سال بعد. سپس به اردوگاه موصل منتقل شدم و تا سال ۱۳۶۷ در آنجا بودم.
چند روز قبل از ۲۴ مرداد، تلویزیون عراق که در آسایشگاه ما بود، چندین بار اعلام کرد که صدام پیام مهمی دارد. سپس گفته شد که تبادل اسرا انجام خواهد شد. این خبر ولولهای در اردوگاه ایجاد کرد، هرچند هیچکس انتظار نداشت این بار واقعی باشد، چرا که پیشتر چندین بار وعدههای مشابه داده شده بود. برخی اسرا تا بغداد و پای هواپیما برده شدند و دوباره برگردانده شدند، اما این بار شادی واقعی میان بچهها موج میزد و همه با هم روبوسی میکردند، هرچند شک و تردید در ذهنشان باقی بود.
... سید علی سجادی، از بچههای جنوب و آبادان، ساعت ۱۲ ظهر وارد آسایشگاه شد و گفت: «بچهها خبر خوب! صدام لعنتی قبول کرده است و آتشبس و تبادل اسرا به زودی انجام میشود.» روز ۲۴ مرداد این خبر رسما از تلویزیون عراق اعلام شد.
بعدازظهر همان روز صلیبسرخ وارد اردوگاه شد و پنج نفر از آنها ارشدهای آسایشگاه را صدا زدند تا اسامی را آماده کنند و تبادل اسرا آغاز شود. یکییکی اسامی خوانده شد و بچهها را وسط اردوگاه نشاندند... مرحله اول طبق لیستها سوار اتوبوس شدیم تا به بغداد و سپس مرز خسروی منتقل شویم. حسین گودرزی، ارشد آسایشگاه ما، بسیار دلسوز و با درایت بود و نقش مهمی در هماهنگیها داشت.
اتوبوسی که ما بودیم دو سرباز داشت و هر از گاهی یکیشان بلند میشد و به بچهها نگاه میکرد. چهرهای متبسم و نگاه ملتمسانه داشت. وقتی رسیدیم به شهر موصل و سوار قطار شدیم، بالای هر صندلی لباسهای رنگ خاکی گذاشته بودند. برخی لباسها سایز ۴۰ بود، برخی ۵۰، بدون کمربند! صحنه خندهداری ایجاد شد که نشاط بچهها را بیشتر کرد.
سپس به بغداد رسیدیم و نزدیک شب با اتوبوس به مرز خسروی منتقل شدیم. در آنجا چادرهایی برپا شده و پرچمهای صلیبسرخ نصب شده بود. نیروهای ایرانی نیز از آن سوی مرز دیده میشدند. وقتی به خاک رسیدیم، همه بچهها خاک را بوسیدند، تیمم کردند و نماز خواندند. بچهها اینگونه عشق خود را به وطن نشان دادند. کمتر از یک ساعت اسامی خوانده شد و از سیمخاردار عبور کردیم.
پس از ورود، سه روز قرنطینه گذراندیم و سپس بچهها را دستهبندی کردند و با هواپیما به تهران فرستادند تا به زیارت حرم امام راحل و فرمانده خود برویم و تجدید بیعت کنیم. یکی از آرزوهای آزادگان دیدار با امام بود، که متأسفانه امکانپذیر نشد.
وقتی به فلکه چهارشیر رسیدیم، همراه با چند نفر از آزادگان خوزستانی بودیم. یکی از افراد از پایین اتوبوس پرسید: «برادر من هم آمده؟ اسمش فرزان است؟» از پنجره اتوبوس نگاه میکردم و ناگهان برادرم مرا شناخت و گفت: «فروزان، منم، منم جعفر.» گفتم: «تو جعفری؟» گفت: «آره! نشناختی؟» یک دقیقه ماتم برده بودم و او را نشناختم. او مرا بغل کرد و در آغوش هم گریه کردیم.
۲۵۹
نظر شما