نویسنده: ابراهیم حاتمیکیا
تهیهکننده: وزارت
روز. خارجی. داخلی. سوپرمارکت دریانی
سوپرمارکت بزرگ دریانی مغازهای دونبش با 120 متر زیربناست که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به شکلی کاملاً ضدانقلابی در آن چیده شده و انگار نه انگار که 20 سال پیش در این مملکت جنگ بوده است. سوپرمارکت بزرگ دریانی در واقع دهنکجی عیانی به همه آرمانها، ارزشها و غیرههاست.
در یک «بعدازظهر کاملاً سگی»، مردان کراواتی و زنان بدحجاب خوشگل هی میآیند از ماشینهای گرانقیمت خود پیاده میشوند و از سوپرمارکت یک چیزهایی میخرند که دلالت دارد بر غارتگری بیتالمال. انگار نه انگار که هنوز میادین مین پاکسازی نشده و 20 سال پیش در این مملکت جنگ بوده است.
صاحب سوپرمارکت مردی بیدینوایمان به نام مهندس هیبت دریانی است که برای پایمالکردن بیشتر و دهنکجی شدیدتر، پاپیون زده است. همین کارها را میکنند که فساد همهجا را برمیدارد و زنان خیابانی و اعتیاد به وجود میآید دیگر.
در میان این بلوای غفلتها و دهنکجیها و پایمالکنیهای مکرر، حاجپرستویی همراه همه ارزشها و آرمانها وارد میشود. با نگاهی مصمم یکراست به سمت مدیر فروشگاه میرود. دست در جیب اورکت آمریکاییاش که نشانگر آرمانخواهی شدید است، میبرد. یک دفترچه بسیج اقتصادی درمیآورد و همراه یک بیستتومانی روی پیشخوان میگذارد. با لنز ماکرو تصویر دفترچه بسیج اقتصادی را میبینیم. دوربین حرکت میکند و روی بیستتومانی میآید که بهطرزی نمادین روی دفترچه بسیج اقتصادی افتاده. تصویر یک جهادگر با تراکتور، تصویر یک جهادگر با داس و تصویر یک جهادگر با بیل را میبینیم که همگی مشغول کار و فیالواقع جهاد سازندگیاند. بالای بیستتومانی نوشته شده «عید غدیر بر شما مبارک باد، مجمع ارزش، آرمان و غیره».
میفهمیم که اسکناس واقعی نیست. از کاغذهایی است که در اعیاد مذهبی بهجای اسکناس هدیه میدهند.
نگاه حاجپرستویی، نگاه مهندس هیبت دریانی، تقابل خیر و شر، تقابل آرمان و دهنکجی.
حاجپرستویی: بجنب دیره!
مهندس دریانی: بله؟!
حاجپرستویی: بجنب برادر. تخممرغ میخوام. بچهها قیچی شدن. نخودم بدین.
مهندس دریانی من متوجه صحبتهاتون نمیشم. این پول چیه؟ این دفترچه چیه؟ اینا که اعتبار ندارن.
مونولوگ درونی حاج پرستوی.
حاجپرستویی: وقتی گفت اعتبار ندارن یهو سرم داغ شد. خیلی وقت بود که اونجوری نشده بودم. توهین اونم به این بزرگی؟!
تصویر حاجپرستویی از پشت شیشه یخچال، زانوی حاجی که به شیشه میکوبد، تصویر حاجی از پشت شیشه شکسته، شیشهای نمیریزد تا پای حاجی را ببرد ولی به شکلی کاملاً متافوریک زانوی حاجی خون میآید. زنها همگی جیغ میکشند و از آن جایی که مردهای موجود در سوپرمارکت هم غالباً یک مشکلاتی دارند، وگرنه در سوپر چه میکردند، مردها هم مثل زنها جیغ میکشند.
در همین لحظه نگهبان محله داخل میشود. باتومش را بالا میبرد که بر سر حاجی بکوبد اما حاجپرستویی کانه ژان کلود وندام یک فن غریبی میزند و باتوم طرف را مصادره کرده، با اردنگی وی را به بیرون پرت میکند؛ و کرکره را پایین میکشد و کل جماعت را گروگان میگیرد.
مهندس هیبت دریانی ]مستأصل[: آقای محترم، چی میخواین؟ هر چی میخواین بگین.
حاجی که اشک در چشمانش حلقه زده، مثل یک اسطوره آن وسط ایستاده و مصمم پاسخ میدهد.
حاجپرستویی: من که چیزی نمیخوام. دفترچه بسیجم رو آوردم دو تا دونه تخممرغ بگیرم. این سهم زیادیه؟ این جرمه؟
دختر دانشجو: پس واسه چی ما رو گروگان گرفتی؟
حاجپرستویی: شما گروگان نیستین، شاهدین.
مرد جوان: شاهد چی؟
حاجپرستویی: شاهد تخم...
در همین لحظه شیشه میشکند. همه جیغ میکشند. حاجی بیاعتنا ادامه میدهد:
حاجپرستویی: ... مرغ. تخممرغ.
همزمان هجدههزار موتورسوار از راه میرسند. از شیشه شکسته یک نفر میپرد تو. او کسی نیست مگر اصغر. اصغر نقیزاده، شوهرخواهر ابراهیم اینا. یکی از زنها جیغ میکشد.
زن باردار:ای وای! همین کارا رو میکنین که آدم بچهشرو میندازه دیگه. آقا زود باش منو ول کن برم بچهمو بندازم.
اشک در چشمان حاجی حلقه میزند.
حاجپرستویی: آخه چرا آبجی؟
زن باردار: شماها جو رعب و وحشت ایجاد میکنین. چی میخواین از جونمون. من خواهرزاده جاریم توی کاناداس، میگه اونجا خیلی آرومه. دیگه باید همه بچهها رو انداخت و از این کشور رفت.
حاجپرستویی عصبانی میشود.
حاجپرستویی: من اهل خشونت نیستم ولی به جون خودم هرکی بچه شو بندازه همین باتوم رو...
زن جیغ میکشد و غش میکند. اصغر دست حاجی را میگیرد.
اصغر نقیزاده: نه حاجی، ول کن. بیخیال. بچهها بیرونن.
حاجپرستویی: نه، من ول نمیکنم. این باتوم رو میزنم توی سر هرکی بچه سقط کنه.
کیارستمی جلو میآید.
کیارستمی: آقا من باید برم خارج. ولم کن برم.
حاجپرستویی: حیف که کارگردان گفته اصلاً تحویلت نگیرم، وگرنه من میدونستم و تو.
کیارستمی: داداش من باید برم. ولم کن. یه روز به دردت میخورمها.
حاجپرستویی: من و تو چه ربطی به هم داریم آخه؟!
کیارستمی: باشه، بیربط. اقلاً واسه ثوابش بذار برم. تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.
اصغر در حالی که پای زخمی حاجی را میبندد.
اصغر نقیزاده: حاجی تو رو خدا بیا بریم. بچهها با موتور اومدن میگن اصلاً تخممرغ نمیخوایم. میریم با موتور «کن» همونجا املت میزنیم.
حاجپرستویی: من باید واسه اینا قصه بگم. قصه رو بگم بعد.
شروع میکند به قصهگفتن.
حاجپرستویی: یکی بود یکی نبود. یه شهری بود که خوب بود...
همه خوابشان میبرد. اصغر و حاجی دو تا تخممرغ برمیدارند. یکی را میزنند توی سر کیارستمی، یکی را هم توی سر مهندس هیبت دریانی که این کارشان نماد بارزی از مبارزه با پایمالی ارزشهاست. بعد با رفقاشان عوض «کن» میروند فرودگاه تا بروند جشنواره کن ولی در هواپیما مثل «در امتداد شب» دوست حاجی میمیرد و ارزشها پایمال میشود. انگار نه انگار که 20 سال پیش توی این مملکت جنگ بوده و آرمانها و ارزشها و...
نظر شما