در اين مقاله توضيح دادهام كه مراد من از «يوناني دانستنِ فلسفه» چيست. فلسفه اختصاص به يونانيان و به هيچ قوم و نژاد ديگر ندارد، اما تفكري است (و يكي از انحاء تفكر است و نه مطلق تفكر. من ميان تفكر و حكمت و خردمندي و فلسفه تفاوت قائل شدهام) كه در يونان پديد آمده و نام يوناني (فلسفه، متافيزيك و...) به خود گرفته است. «تفكر» تابع «تاريخ» نيست، اما در تاريخ پديد ميآيد و صورتهاي متفاوت آن هر چه باشد تاريخي است. پرسش از ماهيت چيزها (و نه حكمت و معرفت و درك و خردمندي) در زمان سقراط و سوفسطائيان صراحت پيدا كرد، هر چند كه متفكران مصر و ايران و مخصوصاً شاعران يوناني در راه پديد آمدنِ چيزي كه «فلسفه» ناميده شد، پيشگام و راهگشا بودند. اين معني هيچ منافاتي با تصديقِ خرد جاويدان و حكمت ايرانيان و چينيان و هنديان و مصريان و... ندارد و بدان معني نيست كه سقراط و افلاطون فارغ از هر آموزش و تأثيري فلسفه را از كتم عدم به مرحلة ظهور و وجود آوردهاند، چنانكه وقتي ميگويم فيزيك جديد را گاليله و نيوتون تأسيس كردند، تصديق ميكنم كه فيزيك جديد قبل از ايشان وجود نداشته است، اما نميگويم كه اين علم هيچ سابقهاي ندارد و مواد آن را هم گاليله و نيوتون خود جعل كردهاند.
فلسفه ملك و مال يونانيان نيست و اگر بود، آن را از دست نميدادند. فلسفه در عالم يوناني به وجود آمده و پرورده شده و در عالم اسلامي و در قرون وسطي و دورة جديد دوام پيدا كرده است. اطمينان دارم كه دوست عزيزم در اين مسائل انديشه كرده است و باز هم انديشه خواهد كرد. ممكن است نظر مرا نپذيرد، اما ميداند كه آنچه گفتهام از سر دلبستگي به فلسفه است و چون خود در همة عمر اين دلبستگي را آزموده است، ميداند كه من ميتوانستم نوشتهاي ديگر تقديم كنم كه متضمن مطالب رسمي فلسفي باشد، ولي شرط دوستي را به جا آوردم و چيزي تقديم كردم كه مادة همزباني و همسخني باشد. در راه فلسفه لازم نيست كه همه يكسان فكر كنند. مهم اين است كه رهرو باشند و به سخن يكديگر گوش بدهند.
آقاي دكتر ابراهيمي تاكنون آثار بسيار خوبی نوشتهاند و اميدوارم كه اين فيض دوام داشته باشد و طالبان فلسفه و معرفت باز هم از آثار گرانبهاي ايشان برخوردار شوند.
***
تعبير غرب و تقابل آن با شرق را ما جعل نكردهايم. اين تقابل را اروپایيان پيش آوردهاند. ما هم كه گاهي در بحث از شرق و غرب غالباً سخنان آنان را نقل كردهايم و گاهي معني درست سخن آنان را درنيافته و دچار سوءتفاهم شدهايم. تا آنجا كه من اطلاع دارم، اين تقابل را يونانيان عنوان كردند. در كتاب يونانيان و بربرها نوشتة امير مهدي بديع، شرح اين معني آمده است: من هم در مقالهاي كه دربارة «نمايشنامة ايرانيان آشيل» نوشتهام، به اين حادثة فكري و روحي عظيم توجه كردهام. آشيل به صراحت عقبنشيني خشايارشا از آتن را شكست روح بردگيِ شرق از آزادي غرب دانسته است. پيداست كه شاعر يوناني از شرق و غرب جهات جغرافيايي را مراد نكرده است. تقابلي كه او به آن اشاره ميكند، تقابل بردگي و آزادي است. اين معني در تاريخ غربي كمتر فراموش شده است.
امير مهدي بديع، گفتة آندره زيگفريد را شايد صرفاً به اين جهت نقل كرده است كه در قياس با نظر ديگر مورخان صراحتش بيشتر است وگرنه او بر آن است كه: «امروز نيز مورخان به اتفاق آرا معتقدند كه پيروزيهاي سربازان و ملوانان ميلتيادس، تميستوكلس و سيمون (كيمون) بر سپاهيان داريوش و خشايارشا آيندة معنويت را نجات داد.» زيگفريد گفته است: «برخلاف ايرانيان، يونانيان باستان از همان زمان غربي بودهاند. ماراتون بايد براي ما زيارتگاه باشد. گمان ميكنم هيچكس نتواند به اين نظر خرده گيرد... هنگامي كه يونانيان، اين مردان آزاده، در برابر ايرانيان پايداري ميكردند، در واقع مرزي را تعيين مينمودند كه تاريخ از ايشان به ما انتقال داده است.»1
سخن زيگفريد را نبايد تكرار قول يونانياني مانند آشيل و هرودوت دانست. حتي شرط احتياط آن است كه بگوييم طرح تقابل شرق و غرب و بردگي و آزادي در نوشتههاي آنان در حكم نطفة سخن و گفتار جهان متجدد در مورد شرق و غرب بوده است. به عبارت ديگر احتمال دارد كه در ترجمة نمايشنامۀ ايرانيان و حتي در ترجمة تاريخ هرودوت و ديگر آثار نويسندگان يوناني، اين تقابل پررنگ شده باشد. متأسفانه من توانايي مقابله اين ترجمهها را با متن يوناني ندارم، اما شواهدِ مؤيدِ اين حدس را در آثار بعضي پژوهندگان و مورخان ديدهام، چنانكه امير مهدي بديع هم در يونانيان و بربرها نوشته است: «به نظر يكي از بزرگترين و شايد شريفترين چهرههاي يونان باستان يعني آشيل كه در ماراتون جنگيده بود و برادرش از قهرمانان جنگ بهشمار ميرفت، سربازان خشايارشا تيراندازان پيروزمند و سواران ماهر و هراسانگيز بودند كه با عزم راسخ و قلبهاي دلير خود در كارزار ماية وحشت ميشدند. بيستوپنج قرن پس از آن ـ يعني در زمان ما ـ همين سربازان را چيزي جز گلهاي از آسيایيان كه قامتشان در زير تازيانه خم شده است، نميشناسند.»2 اشارة نويسنده به تصرفي است كه پل مزون، مترجم نمايشنامۀ ايرانيان در نمايشنامه كرده و در حقيقت به مذاق خود آن را تغيير داده است.
من نميخواهم وارد اين بحث شوم كه مفاهيم غرب و شرق از چه زماني به وجود آمده و در برابر هم قرار گرفته است، بلكه بيشتر ميخواهم بدانم كه ما از غرب چه درمييابيم و چه چيز است كه غرب ناميده ميشود.
غير فيلسوف يا متفلسفي كه با تفكر تاريخي بيگانه است پاسخ ميدهد كه غرب نام چيزي نيست و البته اگر منظور از «چيز» ماهيت ثابت و معين باشد، اين پاسخ درست است، اما من كسي را نميشناسم كه غرب را يك شيء يا يك ماهيت در ميان ديگر ماهيات دانسته باشد. يونانيان چنانكه ديديم، اقوام غير يوناني را بربر ميناميدند و در نمايشنامة ايرانيان، اروپا در برابر آسيا و غرب در برابر شرق قرار گرفته و بعضي مفسران، جنگ آشيل با هكتور در اثر هومر را تقابل غرب و شرق ميدانند كه به پيروزي غرب انجاميده است. تا اينجا ما چيزي به نام غرب يا شرق نميشناسيم. وقتي مثلاً غرب را مظهر آزادي و شرق را مستعد و مستحق بردگي ميدانند، شايد بتوان گفت كه شرق و غرب مظاهر و جلوههايي از فرهنگاند.
در قرون وسطي تقابل مؤمن و كافر، تقابل ميان هلن و بربر را تقريباً محو كرد. رنسانس هم كه بازگشت به يونان بود، از ابتدا نميتوانست اين تقابل را به صراحت عنوان كند، يعني ميبايست عالم جديد قوام يابد و قوّت گيرد تا مردي مثل بوسوئه در كسوت كليسایي بتواند تقابل مؤمن و كافر قرون وسطایي و مسيحي را به تقابل عقل و هوس برگرداند و اين دو صفت را به ترتيب به غرب و شرق نسبت دهد: «اين نفرت (نفرت از ايرانيان و بربرها) از همان آغاز پديد آمده و جزء طبيعت يونانيان شده بود. يكي از چيزهايي كه شعر هومر را محبوب يونانيان كرده بود، اين بود كه او آواز پيروزيها و برتريهاي يونان بر آسيا را ميسرود. در سوي آسيا ونوس بود، يعني لذات و عشقهاي جنونآميز و زنصفتي؛ در سوي يونانيان يونون بود، يعني وقار و تناسب همراه با عشق زناشويي و مركور بود با فصاحت بيان و ژوپيتر بود با خرد سياسي. در سوي آسيا مارس تندخو و خشن قرار داشت، يعني نمايندة جنگي كه با خشم انجام ميگرفت. در سوي يونان پالاس قرار داشت، يعني هنر رزم و دلاوري زير فرمان عقل و هوشمندي.»3
سخن اين كليسايي و خطيب نامدار نبايد ما را آزرده كند. آنچه از او نقل شد، در زمرة احكام علمي تاريخي نيست كه كسي به درستي و نادرستي آن بينديشد، بلكه طرح مجدد و مفصل تقابل قديم شرق و غرب در گفتاري است كه ميبايست راهنماي نظر درك خود و خودي و امتياز از غير باشد و مرز خود و ديگري را مشخص كند و با آن علم جديدي بهنام شرقشناسي بنيان شود.
من بيآنكه بخواهم دربارة قول بوسوئه حكم كنم، براي تسلّي خاطر بعضي از خوانندگان حساس ميگويم كه سخن نقلشده از زبان اين غربي نامدار هيچ بهرهاي از وقار و تناسب و خرد سياسي و عقل و هوشمندي كه او خود آنها را صفات غرب دانسته است، ندارد. اين سخن را اگر يك شخص گمنام گفته بود، ميتوانستيم بگوييم كه از روي بيباكي و بيپروايي و بدون تحقيق و تأمل به زبان آمده است، اما اگر آن را اشاره به طرح آيندة اروپا تلقي كنيم، سخن غرور و برتريجويي و غلبه است و چنين سخني به صفت درست و نادرست متصف نميشود.
در سخن توسيديد، غرب مجموعة صفات عقل و وقار و حزم و دلاوري و فصاحت است و شرق ضد آنهاست. اين شرق و غرب در هيچجا وجود ندارد. نفي و اثباتي كه در يونان آغاز شد و در دوران تجدد قطعيت و صراحت تمام پيدا كرد، وجهي از تاريخ اروپا بود كه دوهزار و پانصد سال دوام يافت و به مرحلهاي رسيد كه غرب رقيب دوهزار و پانصد ساله را نيست و نابود انگاشت و خود را مطلق دانست. در اين وضع و با اين پيشآمد، اثبات و نفي غرب وجه ديگري پيدا كرد. پيش از اين طرح دوگانگي و اثبات غرب و شرق به قصد دفاع از غرب و تأييد و تثبيت آن بود. اكنون قضيه تفاوت پيدا كرده و احياناً معكوس شده است.
مدافعان تجدد كمتر از غرب بحث ميكنند و از تقابل شرق و غرب چيزي نميگويند. زيرا يك جهان بيشتر نميشناسند. وقتي اين بحث از رونق افتاد و شرقشناسي به پايان راه خود رسيد، يعني در پايان قرن نوزدهم و مخصوصاً در اوايل قرن بيستم، پرسش از ماهيت تجدد و آيندۀ آن به ميان آمد و در مطلق بودن آن چون و چرا شد. اين بار اثبات غرب، نه به قصد اثبات و تحكيم، بلكه براي درك و دريافت محدوديتهاي آن بود. با اين پيشآمد كساني هم مضمون تقابل شرق و غرب را معكوس كردند. اگر از ابتدا تا پايان قرن نوزدهم غرب را جهان عقل و آزادي و شرق را كانون هوسراني و استبداد و بردگي ميدانستند، اين بار زشتي و ظلمت غرب را در برابر انوار شرق قرار دادند.
شايد اين قبيل گفتارها مخصوصاً اگر عكسالعمل طبيعي قرنها تحقير و توهين باشد و با هيچ طرحي براي آينده ملازم نباشد و صرفاً به صورت شعار باقي بماند، راه به جايي نبرد. اكنون مدافعان مدرنيتة غربي طرح تقابل شرق و غرب و بحث در آن را بيهوده و بيمعني ميدانند و آن را منع ميكنند. زيرا احساس ميكنند كه نتايج اين تقابل حاصل آمده و غرب همة تمدنها را در حجاب تماشايي زندگي مصرفي و بيفرهنگي جهاني پوشانده است. ديگر سخن گفتن از شرق و غرب جايي ندارد و چه بسا كه غفلت گروههايي از مردم را در شرق و غرب جغرافيايي برهم زند. اينكه در بعضي كتابها و سخنرانيها تمدن غربي در برابر فرهنگها و تمدنهاي ديگر قرار داده ميشود يا مثلاً اسلام را به خشونت نسبت ميدهند، قصد سياسي دارند و از سخن خود نتايج سياسي فوري و زودگذر چشم دارند وگرنه آن حرفها ديگر در عالم نظر و تفكر جايي ندارد. حتي پستمدرنها كه محدوديت تجدد را ديگر دريافته و آن را دائمي و جاويدان نميدانند و در آن آيندهاي نميبينند ديگر از غرب و شرق بحث نميكنند.
در فلسفة معاصر به يك اعتبار ميتوان گفت كه دو گروه در برابر هم قرار دارند. گروهي كه از مدرنيته دفاع ميكنند و گروه ديگر كه دريافتهاند سودا و رؤياي منورالفكري مشعر بر عقلاني شدن همه چيز كه در قرن هجدهم عنوان شد، متحقق نميشود، چشم اميد از آن برداشتهاند.
گروه اول نميخواهد به آيندة تاريخ بينديشد و بپذيرد كه رؤيا پايان يافته است، بلكه اصلاً به رؤيا و سوابق آن كاري ندارد و چنين وانمود ميكند كه جز به علم و عقل و تعليم و ترويج اين دو نميانديشد. از تاريخ علم و عقل هم چيزي نميگويد و اگر بگويد به اشاره ميگويد كه اين تاريخ را يونانيان آغاز كردهاند.
گروه دوم هم ميگويد كه تاريخ كنوني عالم در يونان آغاز شده است، اما نميگويد كه اين تاريخ، تاريخ مطلق است.
گروه اول كه دم از علم و عقل و احياناً آزادي ميزند، كاري ندارد كه بر سر علم و عقل و آزادي چه آمده و هر يك از اينها به كجا رسيده و به كجا ميروند، بلكه از نام و شرف اين الفاظ و معاني در بحثهاي خود بهرهبرداري تبليغاتي ميكند. مردم هم از هر جاي جهان كه باشند، دفاع از علم و عقل را موجّه و درست ميشمارند، غافل از اينكه بحث از مطلق علم و عقل و آزادي نيست، بلكه سخن از آيندة جهان است، ولي به محض اينكه بحث آينده مطرح ميشود، غوغا برميخيزد كه ما به آينده چه كار داريم و چرا بايد وقت خود را صرف خرافات و پيشگوييهاي بياساس كنيم و اگر بشنوند كه خرافات و غيبگويي منظور نظر نيست، بلكه اين نگراني وجود دارد كه مبادا راه تيره و خطرناك شده باشد و بايد درنگ كرد و ديد كه براي رفتن چه امكانهايي وجود دارد، ميگويند «ما نميتوانيم به اين پرسشها پاسخ بدهيم و نبايد آنها را طرح كنيم.» استدلالشان هم اين است كه «چون ما اين پرسشها را نميپسنديم و دوست نميداريم، وجهي براي مطرح شدنشان وجود ندارد.» اين حرفها حرف غفلت است. يعني هم گويندگانش غافلند و هم غفلت را در مردم به وجود ميآورند يا افزايش ميدهند.
به اين جهت، تاريخ تقابل شرق و غرب را بايد مرور كرد. در مرور اين تاريخ، طبيعي و قهري است كه سهوها و سوءتفاهمهايي پيش آيد. وقتي كسي ميگويد «تجدد غربي است» يا «فلسفه يوناني است»، اولين اشكالي كه به نظر ميآيد، اين است كه دارند فلسفه و علم و به طور كلي كمال را به اروپا و نژاد اروپايي نسبت ميدهند. كسي كه سخن زيگفريد را كه ميگفت: «اروپاييان سفيدپرست، غرب را ساختهاند» به هيچ ميگيرد، چگونه ميتواند فلسفه و علم را به نژاد خاص اختصاص دهد، اما بسياري كسان از اين جمله كه «تجدد» اروپايي و «فلسفه» يوناني است، چنين ميفهمند كه اين دو به يونان و اروپا اختصاص دارند. پس لااقل بايد قدري معني يونان بودن و اروپايي بودن در جملههاي مزبور را توضيح داد.
وقتي گياهي در جايي رسته باشد، ميتوان گياه را به جايگاه رستن و روييدنش نسبت داد و مثلاً گفت گوجهفرنگي و موز و چاي فلانجايي هستند و آنها را از فلانجا آوردهاند يا وقتي ميگوييم «غزالي طوسي است» و «سعدي سعديِ شيراز است» كسي علم و سخن غزالي و سعدي را مختص طوس و شيراز و مردم آن بلاد نميداند و مهمتر اينكه هيچكس نميپندارد كه طوس و شيراز به غزالي و سعدي شرف و آبرو دادهاند، بلكه اين شيراز است كه به سعدي ميبالد و مباهات ميكند. بر اين قياس، وقتي ميگوييم «تجدد اروپايي است» نه اينكه آن را مختص اروپاييان بدانيم و بگوييم ديگران نميتوانند در آن سهيم شوند. تجدد ژاپني هم پذيرفته است. فلسفة يوناني را هم ابتدا مسلمانان و سپس همة مردم عالم فراگرفتند و در آن تحقيق كردند.
تفكر به هيچ سرزمين يا قوم و مردم خاصي تعلق ندارد، اما فلسفه به معني بسيار خاص، يعني به معني پرسش از ماهيات، پرسش از وجود و بحث در اعراض ذاتي وجود از يونان آغاز شد، چنانكه لفظ و نام فلسفه هم يوناني است. حتي آنچه حكمايي مانند آناكسيمندرس و فيثاغورث و هراكليتس و پارمنيدس ميگفتند، هنوز به اين معني كه گفتيم فلسفه نبود. فهم يوناني دانستن فلسفه مخصوصاً وقتي دشوار ميشود كه پديد آمدن فلسفه و مفهوم غرب را همزمان بدانند و بگويند فلسفه منشأ غربي دارد و از لوازم غرب است.
اشكالي كه بر اين گفته وارد ميشود اين است كه اگر فلسفه غربي بود، چگونه از آتن به اسكندريه و از آنجا به انطاكيه و مرو و جاهاي ديگر رفت و اكنون در همه جاي جهان تدريس ميشود و كساني در همة كشورها عنوان فيلسوف دارند. اين اشكال ناشي از يك سوءتفاهم است. فلسفه گياهي نيست كه از خاك مخصوص غرب برآمده باشد، بلكه خاك غرب با فلسفه تعين و تشخص پيدا كرده است. يعني گمان ميكنيم كه غرب در قوام فلسفه دخيل بوده است، بلكه مراد اين است كه فلسفه غرب را قوام داده است. اگر گفته ميشود فلسفه يا تجدد، غربي است، آن دو را در سرزمين غرب و آداب و روحيات مردم آنجا محبوس و محدود نبايد كرد. به عبارت ديگر عقل و قدرت و عظمت غرب، فلسفه و تجدد و... را به وجود نياورده است، بلكه اگر غربْ عقل و قدرت و نظام دارد، اين همه را از فلسفه دارد. فلسفه ميتوانست در جاي ديگر به وجود آيد، چنانكه رنسانس كه در اروپا پيش آمد، ميتوانست با ظهور امثال محمدبن زكرياي رازي و حسينبن سرخ نيشابوري و ابوريحان بيروني در ايران آغاز شود.
پس دو نظر و رأي را از هم تفكيك كنيم. وقتي يك اروپايي ميگويد «اين ما بوديم كه عقل و دانايي و نظم و آزادي را به جهان هديه داديم» ميتوان از او پرسيد كه شما كه بوديد كه چنين كرديد و قبل از اينكه بتوانيد مدعي داشتن اين صفات باشيد چه داشتيد؟ البته پاسخ ميدهند كه ما هر چه بوديم، توانستيم اين معاني و فضايل را به وجود آوريم و... جهان هم كه اين فضايل را مطلق تلقي ميكند، همة اينها را ميپذيرد و ديگر فكر نميكند كه آدمي در طي تاريخ جديد چه چيزها را از دست داده و از ياد برده است. حتي كساني كه اين جمله را ميخوانند، ممكن است بگويند از ياد رفتههاي بشر چيزي جز مشتي حرف مفت نبوده است. من اكنون نميتوانم حكمت قديم را با فلسفة جديد قياس كنم.
منظور اين است كه اگر كساني گفتهاند كه فضيلت فلسفه و علم و عقل و آزادي از آنِ اروپاست و ديگران استعداد درك آنها را ندارند، از سر تعصب قومي و نژادي سخن ميگويند. آنها قوم و مردم اروپا را داير مدار تفكر و علم و آزادي ميانگارند. گويي اينها صفت خاصّ آنان بوده است، ولي ممكن است اروپايي خواندنِ تجدد و يوناني دانستنِ فلسفه، معنايي ضد نژادي داشته باشد، يعني بگويند: «اروپايي با فلسفه به علم و آزادي كنوني رسيده است و هر قوم و ملت ديگري هم كه از اين موهبت برخوردار ميشد (يا بشود) به نتايجي ميرسيد (و ميرسد) كه اروپا و امريكا رسيدهاند. اروپا و غرب با فلسفه فضيلت پيدا كرده است، نه اينكه فضيلت فلسفه خاصّ اروپا باشد.» وقتي دو فريق در ظاهر يك سخن ميگويند و دو معني متفاوت و حتي متضاد مراد ميكنند، طبيعي است كه شنوندگان و خوانندگان هم مقصود گويندگان را بهدرستي درنيابند.
من از چهل سال پيش همواره ميانديشيدهام و هنوز هم ميانديشم كه چه چيز يونان را يونان و غرب را غرب كرده است؟ نه اينكه غربي بودن و متجدد بودن را خاصّة يونان و اروپا و امريكا و ناشي از طبع و استعداد مردم آن ديار بدانم، بلكه مردمي در يونان و در اروپا به يافت و دريافتي رسيدهاند كه موجب امتيازشان شده است. اين يافت و دريافت تاريخي بوده است و نه طبيعي و نژادي. يك مشكل كه مخصوصاً در كشور ما و در نوشتههاي من پيش آمده است، اين است كه از يكسو ميبايست با كساني در باب غرب و تاريخي بودنِ آن بحث كنم كه با زبان فلسفه آشنا نبودند و از درك تاريخي هيچ خبري نداشتند. از سوي ديگر در نوشتههاي من هم گاهي در بيان مطالب رعايت موقع و مقام و ملاحظة آراي همگاني و درك عمومي نشده و الفاظ و تعبيراتي كه در تاريخ ما معاني مشخص و مشهور دارد، بدون اينكه توضيحي داده شود، به معني جديد به كار رفته است، چنانكه در يادداشتي كه فكر نميكردم چاپ شود و فقط يك يادداشت كوتاه بود، نوشتم كه «غرب، نفسانيت است» و توجه نكردم كه نفسانيت در چشم و گوش خواننده و شنوندة ما بيشتر معني اخلاقي و مذموم دارد، اما مراد من اشاره به تاريخي بود كه در آن آدمي سوژه و داير مدار همه چيز شده است. در كتاب فلسفه چيست هم نوشتهام كه «فلسفه، بالذات يوناني است.» خواننده حق دارد كه بگويد معني جمله اين است كه يوناني بودن يا غربي بودن، يعني متعلق بودن به اقوام و سرزمينهاي اروپايي و مخصوصاً يوناني، جزء ذات فلسفه است، ولي من ذات را به معني پيدايش و اصل و آغاز تاريخي در نظر داشتهام.
البته كساني كه فلسفه را با تفكر يكي ميدانند و تفكري غير از فلسفه نميشناسند، اين سخن را هم نميپذيرند، ولي من كه ميگويم «فلسفه در يونان آغاز شده است» مرادم اين نيست كه غير يونانيان تفكر نداشتهاند. خرد و حكمت و فرزانگي همهجا بوده است و ميتواند باشد، اما علم خاصي كه نام فلسفه گرفت و با هيبت و حيرت در برابر وجود و با پرسش وجود و بحث در اعراض ذاتي آن آغاز شد، در يونان پديد آمد، ولي خاص يونانيان نبود و به نژاد يوناني تعلق نداشت، اما چون در يونان و در زبان يوناني و در برابر ميتولوژي يوناني به وجود آمد، رنگ و بوي و صفت يوناني پيدا كرد و البته وقتي به زبانهاي ديگر ترجمه شد، اوصاف و صفات لاتيني و اسلامي و مسيحي پذيرفت و با جلوة جديد خود در قوام و تأسيس جهان متجدد دخيل و مؤثر شد.
اين فلسفه را ميتوان در ساية «حكمت خسرواني» و تفكر «ذن» و براساس تعليمات فرزانگان چين و هند و ايران تفسير كرد، اما آن را با آنها از يك سنخ نبايد دانست. پيش از يونانيان، حكمت و خرد و خردمندي بوده است، اما بحث عقلي (فلسفه) غير از سخن خردمندانه و حكيمانه است؛ يعني گرچه فلسفۀ سخن خرد است، اما بسياري از سخنان حكيمانه در ذيل فلسفه قرار نميگيرد. وقتي ميگويند «فلسفه يوناني است» و آن را خاصة نژاد و قوم يوناني نميدانند، حكمت و فرزانگي اقوام ديگر را انكار نميكنند. حتي ميپذيرند كه ممكن است سولون و فيثاغورث و هراكليتس و حتي هومر و توسيديد از مردمان غير يوناني چيزهاي بسيار آموخته باشند، اما علمِ چيستي موجودات يا علم به عوارض ذاتي وجود همزمان با تدوين علم منطق به وجود آمده و نشاني از آن در هيچ تاريخ ديگر نمييابيم. تفكر هندي هم كه از لحاظي شبيهترين تفكر به تفكر يوناني است، با آن اختلافها و تفاوتهاي اساسي دارد. تا زمان ظهور فلسفه، «گوش» اهميتي بيش از «زبان» داشته است و با پديد آمدن منطق است كه گفت و گفتار اهميت بيشتر مييابد. اين معاني را اگر در يك زمينۀ سياسي و ايدئولوژيك قرار دهيد، معنايش قلب ميشود. من از غرب بحث نكردهام كه علم و قدرت و فلسفه و فضيلت را به آن نسبت دهم و وابسته كنم. قصد ناچيزانگاري يونان و روم و قرون وسطي و جهان متجدد را هم نداشتهام.
رشكي به بزم خسرو شيرين نميبرم
يادي ز تلخكامي فرهاد ميكنم
من اصراري ندارم كه در باب غرب چون و چرا كنم. پرسش من اين است كه ما به كجا ميرويم و چه توش و توان و زاد راه داريم؟ ما در زمانهاي اخير چه شدهايم و چه چيزها از دست دادهايم و چهها به دست آوردهايم؟ چه پيوندي با گذشته داريم و چه آيندهاي پيش روي خود ميبينيم؟
آيندة ما بستگي به پاسخي دارد كه به اين پرسشها ميدهيم و البته اين پاسخها لفظي و شعاري نميتواند و نبايد باشد. من قبلاً به انديشهاي اشاره كردم كه در آن، اين پرسشها بيوجه و بيهوده انگاشته شده است. اگر از صاحبان آن انديشه (كه در حقيقت انديشهاي هم نيست) بپرسند كه اگر به فكر امكانات و تواناييها و ضعفها و قوتها نباشيم، پس به فكر چه باشيم؟ بهترين پاسخي كه ميتوانند بدهند اين است كه: «به علم و آزادي و فضايل رو كنيد» و چه حرف خوبي ميزنند، اما نتيجهاي كه از اين حرف ظاهراً خوب به دست ميآيد، مرگ تفكر و تنفيذ غفلت است. گويي براي رسيدن به علم و آزادي و فضيلت، هيچ شرايط و مقدماتي لازم نيست و راه براي همه گشوده است و همه به محض خواهش سفرهاي پيش رويشان گسترده ميشود كه هر چه بخواهند، ميتوانند از آن برگزينند و اگر كسي بگويد كه چه سفرهاي و چه متاع و غذايي! ميگويند: «گوينده ضد علم و مخالف آزادي و عقلستيز است» و عجبا كه كسي هم از ايشان دليل نميخواهد و اگر خودشان هم به صرافت اقامة دليل بيفتند، به تكرار حرفهايي از اين قبيل كه در علم نبايد از صفات ذاتي پرسيد و ما دوست نميداريم كه از چيستي چيزها بپرسيم و از اينكه چه چيز چيزها را آن چيز كرده است بيزاريم، اكتفا ميكنند.
هركس هر چه را ميخواهد دوست بدارد يا دوست ندارد، اما به آينده نميتوان نينديشيد و آينده را با پندار و سودا و حرف نميتوان ساخت. كسي كه اين پرسش را دوست نميدارد كه چه چيز غرب را غرب كرده؟ و جهان تجدد چگونه ساخته شده است؟ و مدام علم و قدرت و دموكراسي غربي را ميستايد و رو كردن به آنها را سفارش ميكند، از ابتدا پيداست كه تقليدي حرف ميزند وگرنه لااقل وقتي ديد كه سفارشش اثري ندارد، ميبايست فكر كند كه چرا به دستورالعمل و فرمانِ مطاعِ او گوش نكردهاند. علم خوب است، اما سر كوچه آن را به عابران نميدهند، بلكه بايد زمين و شرايط آن را فراهم كرد و با جدّ و جهد آن را فراگرفت و در زمين جان و فرهنگ كاشت و نگهداري و نگاهباني كرد. اگر چنين است بايد ياد گرفت و دانست كه اين علم در كجا و چگونه و با چه شرايطي پديد آمده و بسط يافته است تا معلوم شود كه براي فراگرفتن و نگاهدارياش چه شرايطي بايد فراهم كرد.
من كاري به تعظيم و تحقير غرب نداشتهام. علم و فرهنگ و تمدن در زماني و در جايي پديد آمده و بسط يافته و همة جهان را فراگرفته است تا آنجا كه همة جهان به نحوي به آن وابسته شدهاند بيآنكه از مزايا و فوايد و نظم و قدرتش به يك اندازه برخوردار و بهرهمند باشند. در برابر اين وضع چه بايد كرد؟ نگوييم «غرب وجود ندارد، بلكه غربيان وجود دارند.» بحث در تعين وجودي و مثالي افلاطوني غرب نيست، بلكه تمدن و قدرتي در اروپا به وجود آمده و همة جهان را با سياست و اِعمال قوة قهريه و اشاعة رسوم نشست و برخاست و خور و خواب و مصرف كه البته در مقام دقتْ اطلاق نام فرهنگ غربي بر آن روا نيست، مسخّرِ خود كرده است. حقيقت فرهنگ غربي در جريان غربيشدن جهان در كشورهاي در حال توسعه بسط و انتشار نيافته است. اين فرهنگ در تاريخ غربي نيز رو به ضعف و زوال گذاشته و در دولت و قدرت تكنيك تحليل رفته است. جهان كنوني با فرهنگ غربي زندگي نميكند، بلكه تاريخش تاريخ فرهنگزدايي و بيفرهنگ شدن است. در اين وضع چه بايد كرد؟
ميگويند: غذاي زودپخت خوردن و در كوچه و خيابان با موبايل مشغول بودن و به سبك اروپا و امريكا لباس پوشيدن و خانه ساختن عيبي نيست و زياني ندارد و اگر اينها خوب و مطلوب است، چه اهميت دارد كه از كجا آمده و كي و چگونه رسم شده است؟ راست ميگويند. هركس هر غذايي ميخواهد بخورد و در هر جا با موبايل خود با هركس كه ميخواهد گفتوگو كند. كي گفته است كه همه بايد آبگوشت بخورند و پيغامشان را با پيك و نامه به ديگران برسانند؟ لباس و موبايل و امثال اينها وسيلهاند و وسيله تابع هدف است و اگر هدف خوب باشد، وسيله چه اهميت دارد.
اصلاً به اين حرفها كاري نداشته باشيم. زيرا مسئله چيز ديگري است. سرنوشت همة كشورها به سرنوشت مدرنيته بسته شده است و مردم مناطق بزرگي از جهان، بهترين چيزي كه از مدرنيته به دست آوردهاند، همين خوردن و پوشيدن و مصرف وسايل به شيوة غربي بوده است. البته اين تغيير كه در زندگيشان پديد آمده، بر اثر اِعمال نفوذ رسوم و رفتارهاي خارجي بوده است، نه اينكه آنها با علم و پژوهش و تصرف برنامهريزي شده، جهان خود را تغيير داده باشند. درست است كه رسم بوروكراسي غربي را آموختهاند، اما كار اداريشان كُند و پريشان و بيسامان است. اتومبيل دارند، اما رسوم اتومبيلسواري و رانندگي را مهمل ميگذارند. علم آموختهاند، قدري پژوهش هم ميكنند، اما پژوهشها سازمانيافته نيست و سود چندان از آنها حاصل نميشود. سطح تكنولوژي پايين است و محكمكاري رسم نيست. مدرسه هست و معلمان و دانشآموزان بسيار زحمت ميكشند و كار ميكنند، اما به اندازة كاري كه ميكنند و زحمتي كه ميكشند، نتيجه نميگيرند.
بعضي كشورها بيش از صد سال است كه رسم تعليم و تربيت غربي را پيش گرفته و اخذ و اقتباس علم و تكنولوژي را آغاز كردهاند، اما هنوز بناي نظام علم را استوار نكردهاند و همچنان مصرفكنندهاند.
غرب چرا نتيجه گرفته است؟ (اكنون به حقيقت اين نتيجه كاري ندارم) و ديگران چرا كمتر نتيجه ميگيرند؟ به عبارت ديگر چه چيز غرب را توانا كرده و چرا آموزش علوم، كشورهاي ديگر را به بهرهبرداري قادر نساخته است؟ حالا اگر فلان روشنفكر مدعي و صاحب طبع حسّاس خوشش نميآيد كه بپرسند چه چيز غرب را در پژوهش علمي و توسعة تكنولوژي توانا ساخته و مانع يا موانع راه ديگران چيست؟ بگذاريد خوشش نيايد. منع تفكر و توجيه تقليد و سفارش تبعيت از رسم رايج و غالب، امر تازهاي نيست و در آغاز ظهور فلسفه يك نمايندة مهم و صاحب نفوذ به نام سوفسطايي داشته است. سوفسطايي نه فقط خطر را هيچ ميانگارد و لالايي غفلت ميخواند، بلكه انديشيدن به آينده را نهي ميكند.
اكنون مسئلة ما، مسئلة انتزاعي علم و آزادي نيست و مگر در خوب بودن معاني و مفاهيم علم و آزادي اختلافي وجود دارد؟ مسئله اين است كه جهان به كجا ميرود؟ و ما با اين جهان چه نسبتي داريم؟ و آيا لازم است و ميتوانيم راه خود را از راهي كه جهان در چهارصد سال اخير در آن رفته است، جدا سازيم؟
توجه كنيم كه صاحبنظران جهان توسعه يافته كه همگي كم و بيش به وضع كنوني غرب و جهان متجدد ميانديشند، در يك تقسيم بسيار كلي و اجمالي به دو گروه تقسيم ميشوند:
گروهي كه نگاهشان صرفاً به غرب دوخته شده است و اگر به بيرون از غرب هم نظري مياندازند، ملاحظات سياسي غرب را در نظر دارند. اين گروه مسئلة اصلي و مسائل جهانِ رو به توسعه و توسعه نيافته را درك نكردهاند و قهراً به آن اهميت نميدهند.
گروه ديگر كه به اهميت قضيه توجه كردهاند، تقريباً همگي دشواري آينده را نشان دادهاند.
آنهايي كه خيالشان راحت است و اظهار چند كلمه يا نوشتن يكي دو مقاله در مدح علم و آزادي را براي حل همة مسائل كافي ميدانند، خوب است آن آثار و نوشتهها را بخوانند تا لااقل غربيشدنِ جهان را هيچ و پوچ نينگارند. اين سودا كه علم و عقل و آزادي به تاريخ و جغرافيا تعلق ندارند و ميتوان آنها را گرفت و متحقق كرد، در هيچ جاي جهان و حتي در اروپاي غربي كه زادگاه تجدد بود، تحقق نيافته است. توجه كنيم كه جغد مينرو (الهة خرد) با فرا رسيدن غروب و گسترش تاريكي به پرواز درآمده و غرب با غروب آغاز شده است. به اين جهت، غرب يكسره روشنايي و خرد و عقل و آزادي نيست، بلكه روشنايياش با ظلمت و خردش با آز و جدل و آزادياش با تجاوز و تحميل و سازندگياش با ويراني آميخته بوده است. در نور و روشنايي روز، به چراغ عقل نيازي نيست.
آنكه تأسف ميخورد كه چرا غرب آزاد استعمارگر شده است؟ آزادي و استعمار را جز در صورت و معني انتزاعيشان درك نكرده است و نميداند كه ميان آزادي و قدرت غربي چه نسبت و پيوند ناگسستني تاريخي وجود دارد. پس غرب را به آزادي و عقل و استعمار و سركوب و حقوق بشر و هيچ مفهوم انتزاعي ديگر نميتوان تحويل كرد و اگر اكنون بيشتر در قدرت تكنيك ظاهر شده است و اين تكنيك آخرين و قطعيترين جلوة غرب هم باشد، باز نبايد گفت كه غرب همان غلبة روح تكنولوژي و تكنيك است. غرب تاريخي بود كه به غلبة تكنيك و ايجاد آشفتگي و گسيختگي در همة فرهنگها انجاميد.
از همان ابتدا كه مفهوم پيشرفت خطّي در زمان به عنوان اصل منورالفكري و تجدد عنوان شد، پيشرفت از يكسو معني رو كردن به قدرت تكنيك پيدا كرد و از سوي ديگر همة اقوام غيرغربي خود را عقبمانده يافتند يا به هر حال به آنها عنوان عقبمانده داده شد، يعني تاريخ همة اقوام را با تاريخ غربي سنجيدند و همه را از گردونة تاريخ خود بيرون انداختند، اما جلوة غرب چندان خيرهكننده بود كه اين فاجعه از چشمها پوشيده ماند و اگر كسي آن را ديد، نتوانست آن را نشان دهد. هنوز هم با اينكه تجربة شكستهاي جهان توسعهنيافته پيش چشم ماست، سعي ميكنيم آن را ناديده بگيريم و به آرامش و غفلت پناه ببريم.
فلسفه بايد اين غفلت را از ميان بردارد. كار فلسفه تكرار مطالب گذشتگان و مشغول شدن به بحثهاي انتزاعي نيست. فلسفه به يك معني گوش سپردن به آواي زمان است و به اين جهتْ مسائل زمان ميتواند در فلسفه مطرح شود. تحويل پيشآمد تاريخ غربي به مجموعهاي از حوادث مستقل و غيرمرتبط، دور شدن از فلسفه است. علم و تكنيك و سياست و اقتصاد و... در تاريخ غربي به هم بستهاند، ولي معني همبستگي ميان آنها اين نيست كه اگر علم ميآموزند بايد همة خوبيها و بديهاي جهان غربي را يكجا با آن فراگيرند. اين مغالطة بدي است كه مغالطهكننده را از فهم بازميدارد و مسئلة بزرگ را در نظر ديگران هيچ قلمداد ميكند. اگر سفسطهكنندگان به تاريخ توسعه ميانديشيدند، شايد ميتوانستند قدري درك كنند كه سخن بر سر تشخيص و گزينش خوبيها و ردّ بديها نيست. مهم اين است كه بدانيم بر سر راه خوبيهاي مسلّم چه موانع بزرگي وجود دارد و چگونه ميتوان آن موانع را از سر راه برداشت.
اگر چيزي در فرهنگهاي گذشته وجود دارد كه راه به توسعه و تكنولوژي نميدهد، بايد تحقيق شود كه آن چيز چيست. اينكه نه به مقتضيات و شرايط امكان امور و نه به موانع بينديشند و به نام فلسفه حرفهاي عاميانه و عوامپسند بزنند، ظلم مضاعف به فلسفه است. زيرا اوّلاً سخن غير فلسفي و ضد فلسفي را نام فلسفه دادهاند و ثانياً مسئلة مهم و بزرگي را كه بايد به آن انديشيد، خوار و ناچيز شمردهاند.
در بيست سي سال اخير كتابهاي بسيار دربارة غرب و غربيشدن و غربيكردنِ جهان نوشته شده است و شايد ديگر مثل سيسال پيش، طرح ماهيت غرب موجب برانگيختن غوغا نشود، مع هذا اكنون به غرب كاري نداشته باشيم. اين جهان هر چه هست، با سياست و اقتصاد ليبرالياش (كه در معرض آزمايش بزرگ قرار گرفته است) و با وسایل الكترونيكياش كه به دور افتادهترين نقاط راه يافته است، به كجا ميرود و آيندۀ آنچه ميشود؟
همة مردم لازم نيست كه به اين قبيل مسائل بينديشند و البته اگر بينديشند پريشان ميشوند، اما كساني بايد باشند كه اين پريشاني را بر خود هموار كنند. فلسفه راه دشوار است و با درد بايد اين راه را پيمود. فلسفهاي كه از درد بگريزد و سخن كوچه بگويد و فرع ايدئولوژي و تابع مقاصد سياسي باشد، فلسفه نيست. وقتي اين سخن در همهجا پيچيده است كه تاريخ مدرنيته، يعني مرحلة اخير تاريخ غرب به پايان راه رسيده است، تكرار حرفهاي مشهور دوران آغاز تجدد، گريختن از تاريخ و وضع تاريخي است و چه عجب كه در اين فرار از تاريخ، سخنان عوامانهاي نيز به نام فلسفه به زبان آيد. اشتباه اين پندارهاي عوامانه با فلسفه مانع بزرگ راه است. كار فلسفه اين است كه به شرايط امكان كارها بينديشد. پس چگونه ميتوان به نام فلسفه اين انديشيدن را منع كرد و نامناسب و بيوجه دانست؟
ما نياز داريم بدانيم كه قدرت غربي چيست و از كجا آمده و به كجا ميرود و اكنون در چه وضعي قرار دارد؟ و مخصوصاً بايد تحقيق كنيم كه جهان در راه توسعه با جهان توسعهيافتة غربي چه نسبت دارد؟
پينوشتها
1. يونانيان و بربرها، ترجمۀ مرتضي ثاقبفر، ج 1، تهران: انتشارات توس، 1382، صص 15 ـ 17.
2. همان، صص 17 ـ 18.
3. بوسوئه: «گفتار دربارة تاريخ جهان»، منقول در يونانيان و بربرها، ص 32.
نظر شما