یا رب، سلام!- 10
بهشت زهرا- یا غُفران!(ای سرچشمه پوزش!)
یا رب، سلام!
من، خانهام...
با صدهزار اتاق...
یا بیشتر از آن...
انبوه پنجره...
در قابهای پنجرهها: چشمهای سرد...
گاهی نگاه زن...
گاهی نگاه مرد!
هر پنجره حکایت پایانی از بهار...
در روزهای زرد...
روزی که تندباد خزان، ناگهان و سخت...
از شاخه برده برگ...
روز شگفت مرگ!
من شهر سرد مردم«دیروز مُرده»ام...
شهری پر از سکوت...
با خانههای خاکی و لبخند زیر سنگ
با مردمی رها شده از روزهای ننگ...
از صدهزار رنگ...
من...
شهر غربتم...
گاهی سیاه میشوم از ظلمت دلی...
گاهی به آبروی کسی، خاک تربتم
از صبح تا غروب...
مهمانپذیر من...
غسالخانهام...
- این چارچوب سنگی آماده بر کنار-
غمگین و بیقرار...
آماده ربودن لبخند میشود
لبخند تازهای...
دست شناسنامه رها کرده میدود...
از خانهای که میدهد از دست، روشنی
روحی کنار تن...
پیچیده در سکوت...
آرام و منحنی
وقتی دمِ غروب...
انبوهی از ملایک مأمور میرسند
«از پیش بردهها» همه از دور میرسند
گاهی فرشتهای...
لبخند روی لب، به غریقی گناهکار...
برگ نشانی اثر ساحلی دهد
گاهی کسی...
آورده را به باد شکست دلی دهد
اینجاکه مقصد همه اهل خانه است...
گاهی به رنگ صبح...
روشن شبیه زمزمه عاشقانه است
گاهی...
مثل غروب سرخ...
خونین و آتشین...
سربرکشیده از نفس تازیانه است
راه فرار نیست...
اینجا کسی به دوش نسیمی سوار نیست
جایی برای عربده اقتدار نیست
یکسر خزانزدهست...
جز پای اوج نخل شفاعت، بهار نیست
یا رب، سلام!
با مردمان خفته در آغوش قبرها...
با اهل لااله...
با نامهای سیاه...
مثل دل کسی که پریروز مُرده بود...
- گفتند غیرِ مال یتیمان نخورده بود-
یا رب منی که صبح و شب از آسمان مهر...
باران چشیدهام...
با آرزوی عطر اجابت رسیدهام
با دستهای خالی و سرشار آرزو...
از راه آمدم
در سایه محمد و آل محمدم.







نظر شما