۰ نفر
۱۹ بهمن ۱۳۸۷ - ۱۵:۱۳

پیام سلامت

دیروز صبح مرجانخانم چمدان لباسشان را برداشتند آمدند وسط هال و نعره زدند: «رضا، من دارم میرم. تو هم از این به بعد با خیال راحت با رفیق پرروت کیف کنپرسیدم: «منظورتون کیه؟»

گفتند: «توبعدش هم گفتند. «من رفتم. دیگه هم برنمیگردمبعد در را یکجوری به هم کوبیدند که کل خانه لرزید و رفتند. به کوچه دویدم و مرجانخانم را صدا زدم: «مرجانخانوم... کجا میرین؟» ایشان گفتند: «به تو هیچ ربطی ندارهو رفتند که رفتند. با عجله به خانه برگشتم و به رضا گفتم: «مرجانخانوم رفتنرضا گفتبهترگفتم: «نمیخوای دنبالشون بری؟» گفت: «نهپرسیدم: «چرا؟» رضا گفتخودش برمیگرده». گفتم «فکر نکنم، خیلی عصبانی بودنرضا گفت: «برمیگرده ... تو نگران نباش. برو بشین ستونترو بنویسمن هم رفتم نشستم که مطالب و مباحث بسیار مهمی در ارتباط با فیلمهای که دیده بودم بنویسم ولی تمرکز لازم را نداشتم. به همین دلیل از تحلیل و آنالیز فیلمها صرفنظر کردم و به جای آن توی اینترنت گشتم و عکسهای بعضی از هنرمندان توانایی را که به آنها علاقه دارم، نگاه کردم و لحظات خوشی را سپری کردم. بعد رفتم سراغ رضا و پرسیدم. «خبری از مرجانخانوم نشد؟» رضا گفت: «نهگفتم: «نکنه برنگردن» رضا گفت: «کاشکی برنگردهپرسیدم: «برات مهم نیست؟» رضا گفت: «اصلاً... تازه دارم یه نفسی میکشم... خیلی هم خوشحالم... تو هم برو به کارت برسرفتم و خوابیدم. داشتم خوابهای خیلی مهمی میدیدم که سروصدایی که از آشپزخانه آمد بیدارم کرد. فکر کردم مرجانخانم برگشتهاند. به همین علت بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. در کمال تعجب دیدم رضا پشت میز نشسته و دارد هقهق گریه میکند. گفتم: «رضا، چرا داری گریه میکنی؟» رضا گفت: «برو گمشوگفتم: «با من بودی؟» رضا گفت: «آرهگفتم: «چیگفتی؟» گفت «گفتم برو گمشوخویشتنداری کردم و بهآرامی پرسیدم «چیشده؟» رضا گفتدلم برای مرجان تنگ شده... اگه برنگرده من چی کار کنم؟» گفتم: «تو که گفتی خوشحالی که مرجانخانوم رفتندرضا گفت: «خفهشوگفتم «چی گفتی؟» رضا گفت: «گفتم خفه شوگفتم: «با کی بودی؟» گفتباتوفکر کردم در این شرایط بهتر است چه واکنشی نشان بدهم... خیلی زود به نتیجه رسیدم و هیچ جوابی به او ندادم. رضا گفت «همهش تقصیر توئه که به خاطر این جشنواره اومدی عین بختک خودترو انداختی روی زندگی ما و کانون گرم خانواده ما به هم زدی...»

پرسیدم: «با کی هستی؟» گفت: «با توباید به او کمک میکردم. برای اینکه آرامش کنم گفتمرضا، مطمئن باش مرجانخانوم تا شب برمیگردنو بعد برای تغییردادن حال احوالش روزنامه «خبر» را آوردم و گفتمبیا این مطلب آقای حسنینسبرو  بخون، بسیار آموزندهست و نکات ظریفی داره» رضا روزنامه را از دستم گرفت و به آنطرف اتاق پرت کرد و گفتحسنینسب کیهدیگهگفتم: «پس پاشو با هم بریم یه فیلم ببینیمرضا گفتبرو بابا فیلم چیهگفتم: «ممکنه بعضی از هنرمندان توانا رو هم ببینیمرضا گفتبرو بابا، من نه فیلم میخوام ببینم، نه هنرمند تواناپرسیدم: «هیچ هنرمندی؟» گفت: «هیچ هنرمندیگفتم: «حتی...» و نام یکی از هنرمندان توانا رو گفتم. رضا گفت: «باشه، بریم ... تو اینجور مواقع فقط یه فیلم خوب میتونه حال آدمرو سرجا بیاره

کد خبر 3481

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین